هلیا دیروز وقتی اومد که همه خواب بودیم. جای خالیش تو این یه هفته واقعاََ حس میشد. انگار رنگ داده به اتاق.

از بین کتاب‌هاش کتابِ نامه‌های جلال آل‌احمد رو برام آورده. فقط بخاطر من! گفت احساس کرده ازش خوشم بیاد. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت نمیدونم، فقط احساس کردم.

به قول خانم شریفی‌نیا این بهونه‌ی کوچیک خوشبختیه. نیست؟! حتی شاید بهونه‌ی بزرگ خوشبختی باشه. حتی شاید بهونه نباشه، خود خوشبختیه!... دیروز کلاََ ته قلبم یه شیرینی خاصی حس می‌کردم.

چقدر خوبه آدم‌ها طوری زندگی کنن که یه گوشه از ذهن بقیه موندگار بشن. بعد مدت‌ها که یهو خودشون رو نشون میدن طرف بگه: هی فلانی؛ یادت به خیر!... من اینطور زندگی کردن رو دوست دارم. دوست دارم اونقدر خوب باشم که با دیدن خوبی، یادم کنن. کاش هرکس خوبی‌های مخصوص به خودش رو داشت!