امروز با ۱۳ تا از هم‌کلاسی‌های دبیرستان رفتیم بوستان نرگس. ۵ تا ۸.

غیر از خودم؛ ریحانه، قلیچ، سحر، نیلوفر، فائزه، زینب، گلی، شهری، ستاره، وی‌تی، برجی، ملایی و مهرورز.

۴ و نیم رفتم خونه‌ی ریحانه‌اینا و با مامان و خواهرش راه افتادیم. تو راه ماشین هی صدا کرد و تا رسیدیم به چراغ قرمز خاموش شد. دقیقاً وسط خیابون بودیم! در رادیاتور افتاده بود. چراغ سبز شد و ما همچنان پا برجا. مامان ریحانه، چادر به کمر، جلوی کاپوت! دوباره که قرمز شد راننده‌ی ماشین سمت راست گفت چیزی نیست، استارت بزنی درست میشه و رفت. چون چراغ سبز شده بود. کاپوت بالا بود و مامان ریحانه نشست استارت بزنه. ماشین روشن شد، ریحانه با ذوق می‌گفت بریم حالا بعداً می‌بندیم! تا مامان ریحانه پیاده شه و کاپوت رو ببنده، یه تاکسی دقیقاً جلوی ما، که وسط خیابون بودیم، وایساد تا مسافر پیاده کنه. یه خانم پیاده شد، یه خانم دیگه هم همینطور، و یه خانم دیگه. خانم دوم سوار شد و بعدش خانم اول. اینقدر طول دادن تا دوباره چراغ قرمز شد. من فقط می‌خندیدم تو ماشین، مامان ریحانه فقط حرص می‌خورد!

موقع برگشت عموی ریحانه رو گم کردیم و رفتیم تو کمربندی! مامان ریحانه استرس، عصبانی، حرص، جوش،...!