عید قربان که مشهد بودیم، طبق آداب و رسوم گوش اسماسادات رو سوراخ کردیم. آبجی می‌گفت باید زودتر این کار رو می‌کردیم، الآن دیگه همه چیز رو می‌فهمه. راست می‌گفت. وقتی منو دید که می‌خواستم برم تو حموم تاریک هتل، بنا رو گذاشت به گریه کردن. هی منو نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد. انگار دلش سوخته بود برام. منم دلم سوخت وقتی صدای گریه‌هاشو تو دارالشفا، بیرون اتاق، می‌شنیدم. خیلی سخت بود، الآن که دارم می‌نویسم هم گریه‌م گرفته.