اینجور وقتها یاد حرف یه روحانی میفتم که میگفت بلاهایی که از طرف دوست و آشنا و بچههاتون سرتون میاد، بخاطر اینه که بفهمین اینا براتون نمیمونن. فقط خدا رو دارین. حتی والدین هم. حتی مادر. حتی پدر.
... فأَنْزَلَ اللهُ سَکینَتَهُ عَلَیْهِ
اینجور وقتها یاد حرف یه روحانی میفتم که میگفت بلاهایی که از طرف دوست و آشنا و بچههاتون سرتون میاد، بخاطر اینه که بفهمین اینا براتون نمیمونن. فقط خدا رو دارین. حتی والدین هم. حتی مادر. حتی پدر.
... فأَنْزَلَ اللهُ سَکینَتَهُ عَلَیْهِ
بالاخره بعد از یه سال، تصمیم گرفتم کتابهای کنکورمو از دیدرس خارج کنم. منظم کردن رو دوست دارم، یکی از بهترین سرگرمیهامه! بهم ریختن و از اول چیدن. اما ایندفعه با دفعههای قبل فرق داشت. وقتی داشتم جمعشون میکردم انگار اینجا نبودم. انگار تو خاطرات بودم. انگار از مهر ۹۱ تا تیر ۹۵ رو زندگی کردم. هم خندیدم، هم بغض کردم. با اکراه سمت ریاضی رفتم. فیزیکِ ۱ و ۲ رو که دیدم اخمهام رفت تو هم. شیمی غافلگیرم کرد و یه لبخند خیلی شیرین نشست رو لبم. نگاهم که به زیست افتاد رفتم تو فکر. ادبیات رو ورق زدم، تنها کتابی که بازش کردم. وقتی رفتم سروقت جزوهها، قبل از اینکه نگاهشون کنم، حدس میزدم واسه کدوم درسه. زیاده و نرم؟ معلومه، شیمی! زیاده و سفت؟ زیست. تا شده؟ فیزیک. تا شده و یکی درمیون؟... ریاضی...
میگم چقدر خوبه آدم که قرار میشه نقش آموزگاری رو به عهده بگیره، آموزگار خوبی باشه. کلاً خوب. خوب کار کنه، خوب رفتار کنه، خوب حرف بزنه، حرفهای خوب بزنه. شاید یه شاگردی مثل من داشت که حتی نتونه از ورق امتحانیهاشم بگذره و همه رو نگه داره!
هرچند... هیچکدومو دور نریختم. از هیچ درسی. از هیچ معلمی.
ماه رمضان برای من یه بوی خاصی داره. اون بوی پاکی و قرب الهی و... اینا به کنار؛ یه بوی خاص دیگهست. که بهم میگه بخون، هرچه زودتر شروع کن و تا موقع اذان بخون. فقط بخون! ماه رمضون سال ۹۳ کمپبل دو، سال ۹۴ گایتون دو و سال ۹۵ شیمی و فیزیک دو رو خوندم. امسال هم ریاضی دو رو - به حول و قوه الهی! - میخوام بخونم. این هم بگم که آخرِ آخرش اون سه تای اول نتیجهی مادی نداشتن، البته که منکر نتیجهی معنوی بیاندازهشون نمیشم! اما امسال میخوام غرق در مادیات بشم، نه تو عمق دو متریها... نه! مثلاً برم حوالی ماریانا اونجاها خودم رو مستغرق کنم! همون ۱۲ نمره و فلان!
طبیعتاً یک صفحه نور رفت تو حالت تعلیق.
چون مهم بود، پیوستش نکردم به پست قبل.
درمورد انتخابات کلی حرف داشتم ولی ننوشتم هیچ کدوم رو. این انتخابات با وجود پیامدهای مختلف و مهم اجتماعیش، یه پیامد بزرگ برای خود من داشت. اینکه به قضیهی مهاجرت جدی فکر کنم. دقیقاً روز ۳۰اُم این تصمیم رو گرفتم یا حداقل اون روز خواستم که بعداً تصمیم بگیرم. حالا این قضیهی مهاجرت چیچی هست؟! میگم الان.
اصلِ "هر آدمی با آدم دیگه متفاوته" رو قبول دارم. به تبع این اصل، میدونم که هرکس آزاده برای خودش عقایدی داشته باشه. اصلاً بخاطر همینه این قدر رفتارهای مختلف، پوششهای مختلف،... سبکهای زندگی مختلف داریم. من این رو واقعاً قبول دارم. و واقعاً قبول دارم! فکر میکردم هرکسی هم کم و بیش اینو بفهمه. خب آخه خیلی توقع بزرگیه که همه مثل هم باشن دیگه... نه؟!
آدمای اینجایی که من بیشتر سال رو قراره توش بگذرونم، با من موافق نیستن. مخصوصاً با عقاید من موافق نیستن. این مهم نیست. مهم اینه که وقتی اشتباهشون رو راجع به مسائل مختلف توضیح میدم و اونها هم تایید و قبول میکنن، دفعهی بعد -شاید به فاصلهی چند روز، شاید چند ساعت- دوباره همون اشتباه رو میگن. شاید هم مهم نباشه، همونطور که تا روز ۳۰اُم برای من مهم نبود. اما یه مسئله رو نتونستم هضم کنم. اون هم نسبت مشکلات کشور رو با شغل بابام. دلم شکست. چقدر گنگ حرف میزنم. به قول شکیبا باید بعنوان "خانم شفافساز" وارد عمل شم! ولی نمیشم. چون کِدِرِش قشنگتره...
میترسم به جایی مهاجرت کنم که شرایط بدتر شه. میترسم برم. نمیدونم نباید دلیل رفتنم رو بگم یا باید بگم. مطمئن نیستم و باز هم میترسم.
از تحقیقات به عمل اومده این به دلم نشست!...
این شعار این ترم منه، برای ریاضی ۲.
امروز اولین جلسه انجمن رو شرکت کردم. از دوازده و نیم بود تا سه و نیم. کلاسِ ۲-۴اَم رو نرفتم. به قول آقای زمانی کاش حرفها در حد شعار نَمونه. (مثل حرف بالای من!) جلسهی بعد هم یکشنبهست.
فردا هم انشاالله سوالهای یکی از اساتید رو تحویل بدم و جواب یکی دیگه از اساتید رو بگیرم.
وقت کردم یکم هم ریاضی بخونم!
پینوشت: اینقدر نت کتابخونه خوبه آدم دلش میخواد بشینه و هی سوال طرح کنه! برای مصاحبه.