بایگانی دوم

قلم و لوح چو اینجا برسیدیم شکست

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

خاله‌ی آینده‌نگر

داشتم واسه اسماسادات دنبال کلیپ شاد میگشتم، این رو پیدا کردم!

دیگه واکنش خودشو تصور نمیکنم، نگران واکنش مامان و باباشم!


پ.ن: کلیپ تمام غم‌های ۲۴ ساعت گذشته را زدود؛ چونانکه هیدروژن پراکسید رنگ را!

۳۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

من ناراحتم

دبیرستان ما دولتیِ سمپاد بود. ما اولین ورودی‌هاش بودیم. اولین ورودی‌های "فرزانگانِ دو فرهنگِ سابق". دبیرستان علوم انسانی فرهنگ رو تغییر داده بودن به فرزانگان. یعنی ما حتی اولین‌های رشته‌های ریاضی و تجربی هم بودیم. میگفتن به‌خاطر عملکرد ضعیف فرزانگانِ یک -که همواره فرزانگان گفته می‌شد!- فرزانگان دو ساخته شده. من به این‌ها و حواشی‌اش هیچ کاری ندارم. میخوام نظر خالص خودمو بگم. خودِ چهارده ساله‌مو.
من تو این مدرسه بیشتر از چهار سال بزرگ شدم. از لحاظ عقلی. آدم‌ها تو سختی رشد میکنن -همونطور که گرافیت تحت فشار الماس میشه- منم همینطور. از سال اولی که پامو گذاشتم تو اون مدرسه تا همین الآن که ادامه داره، عوامل محترم سعی کردن با تمام توان ما رو بشکنن. نه تنها غرور رو، که روح رو، که شخصیت رو. باز هم میگم. نمی‌خوام کلی نگاه کنم. میخوام از دید یه نفر، یه دختر ۱۴ ساله، حرف بزنم. خیلی از سمپادیا میگن اسم تیزهوشان باعث غرور پوچ دانش‌آموزها میشه. اما من میخوام بگم که اسم تیزهوشان واسه ما باعث شرم می‌شد. حتی یه نوع ننگ بود. خواری بود. مخصوصا تو مدرسه‌ای که سال‌های دوم و سوم و چهارمش سمپادی نبودن. خوب یادمه وقتی معلم زبان‌مون اومد سر کلاس، یکم با پوزخند نگاهمون کرد و گفت یعنی واقعا شما فکر میکنین تیزهوشین؟ و بعد یه سخنرانی مفصل برای اثبات تیزهوش نبودن ما ارائه دادن. اینو بگیرین بیاین تا.... سال کنکور. سالی که همه‌ی ما تشنه‌ی امید بودیم. این سخنرانی‌ها از اول دبیرستان شروع شد و تا پیش‌دانشگاهی هم ادامه داشت. تا الآن هم ادامه داره. دیشب فهمیدم.
من دورویی، دوبه‌هم‌زنی، دروغ، بی‌اعتمادی، پارتی‌بازی، چاپلوسی، بی‌شعوری،... رو اونجا به عینه دیدم. من. دختر ۱۴ ساله. با چشم خودم دیدم. با گوش خودم شنیدم. قلب من بود که بارها می‌شکست.
من الآن واقعا ناراحتم.
آره. من خورد شدم. بارها و بارها خورد شدم. متنفر شدم. از خشت خشتِ فرزانگان دو فرهنگ سابق. من خودمو گم کردم. از خودم بدم میومد. من. دختر ۱۴ ساله.
من الآن یه بغض گنده تو گلوم دارم.
حتی حاضر نیستم از اون روزهای سیاه یه کلمه بیشتر بنویسم. میخواستم بنویسم و برای همیشه از کابوس‌هاش رها شم. نمیتونم.
اینکه دیشب چی شنیدم بماند. نه اصلا برود. برود روی همون چهار سالی که شنیدم و تنها کاری که کردم بستن چشمام بود.
ولی آخر قصه رو میگم. قصه‌ی ۳۶ تا دانش‌آموز تجربی بدبخت که هیچ‌کس صداشونو نشنید. غیر از ۹ نفر بقیه همه امسال پشت کنکورن. (۲۵ درصد قبولی داشته) و صد البته و هزار البته که امسال به‌خاطر نرفتن به اون مدرسه بهتر عمل کردن. از تراز‌های آزمون‌های کانون‌شون مشخصه.
خودم به درک... دلم برای دوست‌هام می‌سوزه که خنده‌هاشون به خاطرات دبیرستان همه تلخه... همه تلخه... عین زهرمار.
لب باز نکردم به خروشی و فغانی، من محرم راز دل طوفانی خویشم*

* امام خامنه‌ای
۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

نه از او تار به جا ماند و نه پود

دیگه عادت کردم بدون اینکه دستم بره روی مخاطبین گوشیم تو اتوبوس بشینم. اما هنوز وقتی به میدون امام میرسیم گوشیمو تو دستم فشار میدم و ایستگاه بعد، تولید دارو، چشمم روی صورت مردم میگرده. پیِ یه چهره‌ی آشنا.

دیشب حرف کشید به بیست و اندی استادهای المپیادمون، تو دو سالی که المپیادی بودیم. خودم حرف رو کشیدم به اونجا. اون می‌خندید. از ته دل. من اما نه.

دیشب حرف به دبیرستانِ مثلا تیزهوشانمون هم کشید. اون حرف رو به اونجا کشوند. مثلا می‌خندیدم. مثلا من خوشحالم. سال‌های ۹۱ و ۹۴، بدترین سال‌های زندگیم، جزو اون ۴ سالی بودن که تو اون ساختمون بودم... از اونجا بدم میاد.

هنوزم اتوبوس سوار میشم. هنوزم گاهی تو راه بغض‌های یواشکی دارم. هنوزم همون ایستگاه پیاده میشم. اما دیگه سمت راست نمیرم. دیگه کوچه آبشار نمیرم. آجر به آجر کتابخونه‌ی اونجا ما رو یادشونه... از آجر که کمتر نیستم! الآن میرم سمت چپ. الآن فقط حرم میرم. فقط حرم.

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی*


*وعنوان: هوشنگ ابتهاج

* آقای شجریان واقعا چقدر، چقدر، این بیت رو زیبا میخونه.

* ساقی جان...

۳۰ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

قربونت برم سادات کوچولوی من

با مامان رفتیم تو یه مغازه که وسایل چوبی داشت. چیزهای چوبی کوچیک رو خیلی دوست دارم. یه گلدونِ گلِ لاله‌ی چوبی برای زهره انتخاب کردم، که چشمم خورد به قطار چوبی کوچولویی که تو هر واگن‌اش یه حرف انگلیسی بود. گفتم مامان! واگنی هزار تومنه! واسه اسماسادات چهار تومن میشه! بگیریم!

و گرفتیم! و شد هفت تومن! با سر و ته قطار که هر کدوم هزار و پونصد تومن بود.

از مغازه که اومدیم بیرون به مامان گفتم خواهرزاده‌ام چه اسم خوبی داره. مامان گفت چی خیال کردی؟ دفعه‌ی بعد که اومدی باید اسم کامل‌اش رو بخری!

۲۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

آبادان زیباست

● مریم: ما یه درخت سیب تو حیاطمون داریم؛ اینقدر بزرگه که به طبقه اول رسیده.

● محدثه: اینکه چیزی نیست. درخت سیب ما از طبقه اول هم بلندتره و شاخه‌هاش اومده تو بالکن‌مون.

● بهار: اینکه چیزی نیست. درخت ما اینقدر بلنده که میشه از پشت‌بوم ازش سیب چید.

● زهرا: بابا اینکه چیزی نیست. درخت ما هروقت برسه شاخه‌هاشو برامون تکون میده.

● هلیا: اینا که چیزی نیست. درخت ما وقتی رسید، سیب‌ها رو بسته‌بندی میکنه میفرسته در خونمون.

●● من: !

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

زهرای فهمیده

میگیم زهرا جان، یکم ملاحظه، درس میخونیم!

می‌فرماین که اینجا از اسمش معلومه، خوابگاه، باید بخوابی. میخوای درس بخونی برو درس‌گاه!



(دلم تنگ شده برای روزهای خوابگاه... یعنی تقریباََ یه هفته پیش!)

(...درس‌گاه کدوم وره؟...!)

۲۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

بی‌عقل بودن سخت‌تره یا بی‌عقل شدن؟

بابا اصرار که تو این هفته و هفته‌ی بعد کار تموم شه و دکتر عاجزانه می‌خواست این کار رو در حق من نکنیم: سخته... خیلی سخته... اینم آدمه، ماشین که نیست... زجر میکشه... من الآن می‌تونم هر چهار تاشو جراحی کنم... ولی این طفلک گناه داره... سختشه...

می‌خواستم برم بهش دل‌داری بدم، بگم قول می‌دم مقاومت کنم دکتر... تو رو خدا اینقدر خودتو اذیت نکن...!



پ.ن: بالاخره شترِ جراحی دندان‌های عقل درِ خانه‌ی ما نیز خوابید!

۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ای کایرال‌ترین کربن من، وی هیدروژن بی همتا

برام جالبه که مردم گیلان، اینقدر نسبت به محصولاتشون لطف دارن. خب اهالی جاهای دیگه رو نمی‌شناسم، اما مامان و بابا و آشناهامون رو دیدم که چه ذوقی میکنن وقتی درختِ خُجِ (یه نوع گلابی) به بار نشسته رو می‌بینن یا بوته‌ی گوجه‌ی رسیده رو. حتی نازشون میدن و قربون صدقه شون میرن! یعنی براشون عزیز میشن وقتی میدونن چه زحمت‌هایی براشون کشیده شده تا قابل برداشت بشن. حتی تا جایی‌که برای اظهار عشق به معشوقشون از اون محصولات مایه می‌ذارن که جناب معشوق بفهمه چه ارزش والایی پیش جناب عاشق داره!
برای مثال ترانه‌ی "اُوی مریم" از مرحوم پوررضا. وسط‌های آهنگ میخونه:
    چیسی تو؟ تو ماهی (تو چی هستی؟ تو ماه هستی)
    رُوخُونِه مِن مایَی تو (تو در رودخانه ماهی هستی)
    یَا پَسیخُونِ کولِی تو (یا ماهیِ کولی در رودخانه‌ی پسیخون هستی)
    تازه بَچِه خَالِی تو (آلوچه‌ی تازه چیده شده هستی)
    خَالی دَارِ سَرِ تی‌تِی تو (شکوفه‌ی روی درخت آلوچه هستی)
    نمکِ نمکدُونی تو (نمکِ نمک‌دان هستی)
    آخ آستُونِه بادُومی تو (بادامِ آستانه هستی)
    تازه بَچِه خیاری (خیارِ تازه چیده شده هستی)
    خیارِ سر دلاری (خیاری که نوکش دلار داشته باشه)
    تازه بَچِه خَربُزَی (خربزه‌ی تازه چیده شده هستی)
    آخ چیقَدَر بامَزَی (آخ که چه‌قدر بامزه هستی)
یه بار هم تو شبکه‌ی خبر دیدم یه خانم خبرنگاری با یه چایکار گیلانی مصاحبه داشت و اون چایکار با ذوق برگ‌های چای رو زیر و رو می‌کرد و می‌گفت: اینا رو می‌بینی؟! به به! خبرنگار هم مات و مبهوت نگاهش میکرد و تا مدت‌ها سوژه‌ی خنده‌ی ما شده بود!
بستگی داره به ارزش‌های دل‌داده که دل‌دار رو چی خطاب کنه. شاید عنوان متن هم معاشقه‌ی یه شیمیست با معشوقش باشه، کسی چه می‌دونه...؟
۲۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

طیبه است دیگر

...

من: راستی طیبه! چیستا یثربی رو می‌شناسی؟

طیبه: آره، یکی از ترجمه‌هاش رو خوندم. ترجمه‌ی شعرهای سیلور استاین، شاعر آمریکایی برنده‌ی نوبل. چیستا تو مقدمه‌اش نوشته بود: تقدیم به دخترکان کوچک سرزمینم که تعصب‌های بی جا اجازه نداد عشق را دانسته بمیرند.

من: ...یعنی کتابِ پستچی‌اش رو نمیشناسی؟...

طیبه: امممم...‌نه!

...


داریم دیگه! این مدلی هم داریم!





توضیح: خانم یثربی نویسنده، مترجم، روان‌شناس، نمایشنامه‌نویس، بازیگر و کارگردان بزرگی هستن، اما اوج شهرت‌شون بین عوام، به واسطه‌ی کتاب "پستچی" بود.

۲۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

نوبت دندونپزشکی افتاد بین دو نیمه‌ی کتاب!

امروز کتابِ رساله درباره‌ی نادر فارابی از مصطفی مستور رو خوندم. تاریخی که اول کتاب نوشتم ۲۸ شهریور امساله. یه روز قبل از اینکه نتایج کنکور سراسری سال ۹۵ بیاد. من و زهره بودیم. همون جای همیشگی قرار گذاشتیم. حرم - روبروی کفشداری پنج. اسم اونجا رو گذاشتم "سه راه"؛ از دو جهت. یکی اینکه اونجا مرکز تجمع سه راه ارتباطی طبقه همکف به طبقه بالاست: ۱. راه‌پله. ۲. پله‌برقی ۳. آسانسور. دوم اینکه سه راه برای رسیدن به اونجا وجود داره. و تا مدتی که زهره بیاد مدام چشم‌هام و بدنم بین این سه راه میچرخه. الحمدلله که این راه‌ها دقیقا مقابل هم‌اند و از هیچ نقطه‌ای نمیشه هر سه‌تاشون رو زیر نظر گرفت! و الحمدلله‌تر که زهره هم همیشه متوسط نیم ساعت تاخیر داره! و همیشه شرمنده‌ست و من هم از شرمندگیش شرمسار! (اما اون انتظار واقعا احساس عجیبیه که هیچ جای دیگه‌ای جز اونجا تجربه‌اش نکردم. اون لحظه‌ها تو سرت هزارتا فکر میاد و تو دلت هزار تا دلتنگی.) بعدش رفتیم خانه‌ی کتاب. خوب یادمه که چقدر بین کتاب‌ها گشت زدم، چقدر گیج شدم، چقدر زهره نذاشت کتابِ من پیش از تو رو بخرم و چقدر اصرار کردم حالا که نمی‌خوام گرون بخرم، دو تا بردارم! زهره رساله درباره‌ی نادر فارابی رو پیشنهاد داد. شاید چون جلدش زردرنگ بود، شاید چون کوچولوتر بود، شاید چون ارزون‌تر بود... نمیدونم. اصلا کِی واسه اتفاق‌های پیش اومده بین من و زهره دلیل عقلانی وجود داشته که این دومیش باشه؟ راستش تا همین امروز با خودم فکر می‌کردم کاش به‌جای این کتاب، چند روایت معتبر یا عشق روی پیاده‌رو از همین نویسنده رو می‌گرفتم. آخه آثارش رو دوست دارم کلاََ. اما امروز فهمیدم نه تنها بین کتاب‌های آقای مستور، بلکه بین همه‌ی کتاب‌هایی که تا الآن خوندم، این، یکی از شیرین‌ترین‌ها بوده. چی بگم زهره؟ باز همون افسوس همیشگی...
اون روز زهره مدام بهم میگفت دانشجوی رشته‌ی شیمی‌کاربردی دانشگاه صنعتی شریف! طولانیه واقعاََ. شاید اگه جای زهره بودم هرگز این لقب رو استفاده نمی‌کردم! اما این گفتن‌ها و گفتن‌ها بود که باعث بُهتِ زهره به معنای واقعی کلمه شد وقتی شب بعدش ازم شنید شیمی‌محض دانشگاه اصفهان قبول شدم.
زهره ناراحت شد. من‌...
من الآن خوشحالم. خیلی خوشحالم که محض قبول شدم. اونی‌که دوست داشتم. نه اونی‌که به اجبار، برای اینکه دانشگاه صنعتی شریف درس بخونم، انتخاب کرده بودم. از یه طرف هم خوشحالم که اصفهان قبول شدم. اصفهانی که بزرگیش مثل بزرگی تهران برام ترسناک نیست و فرهنگ مردمش رو دوست دارم. چقدر خوبه درس خوندن تو شهری که توش راحتی. هروقت خسته شدی بدویی بری نقش‌جهان (یا میدون امام!*). به تق و تق مغازه‌های مسگری گوش بدی و دلت پر بکشه که دنبال اسب‌ها و کالسکه‌هاشون بدویی! البته زهره ازم قول گرفته که واسه ارشد بیام تهران. منم نمیگم بدجور به سرم زده یه مدت دانشگاه تبریز درس بخونم تا زندگی تو تبریز هم تجربه کنم! یا مثلاََ یزد... یا مثلاََ کرمانشاه...!
کلاََ میخواستم بگم دانشجو شدن باعث شد خوندن این کتاب ۴ ماه به تعویق بیفته. وگرنه نه من مقصرم، نه زهره، نه آقای مستور، و نه نادر فارابی!





*فهمیدم اصفهانی‌ها روی به‌ کار بردن "میدان امام" به‌جای "نقش جهان" تعصب دارن!
عنوان‌نوشت: برای اولین بار دندون پُر کردم. شیشِ راستِ بالا.
۲۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

مطالعات عمیق

شبهنگام در کشاکش انتخاب کتاب کم حجم‌تر از طاقچه به منظور مطالعه پیش از خواب؛ ناگهان غلتی زده، تلفن همراه خویش رها نموده و همی‌گفتم: Just sleep!
تلفن همراه پس از نظاره‌ی این صحنه بر سر خود کوفتندی و قله‌های معرفت را مِن باب منفعت اینجانب خالی گذاشتندی و در افق محو گَشتندی!
۲۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

هرکِه خوشِه واسی یه جور تورِه

امشب آقاجون رو دیدم. بعد از چند ماه. چقدر شکسته‌تر شده بود. چقدر بغض کردم. چقدر دوست نداشتم تو این حال ببینمش.

همیشه حرف‌هایی که می‌زنه برام دل‌نشینه. مثل عنوان همین متن که به فارسی میشه: هرکس برای خودش یه جور دیونه ست!

موقع خداحافظی چند بار بهم گفت (به گیلکی!): کار کن. الآن هیچکس به فکر تو نیست، هرکی دنبال کار خودشه. سواد ندارم اما دیدم... خودم دیدم.

چشم آقاجون.

***

امشب زن‌عمو می‌گفت درعرض دو ماه همه‌ی تصوراتِ بیست ساله‌اش از دو نفر خراب شده. تعجبی نداره یاد تو بیفتم. درسته تصورات من از تو فقط دو سال زنده موند اما پایه‌ی اعتقاداتم شده بودن.

زن‌عمو از اون دو نفر می‌گفت و من فقط تو رو می‌دیدم.

***

امشب جاقاشقی شیشه‌ای از دست خواهرک افتاد. بابا با لبخند شرورانه‌ای گفت خوب شد شکست!

همیشه اگه از اینجور اتفاق‌ها می‌افتاد بابا سرزنشمون می‌کرد که بیشتر مراقب باشیم. به دلایل ناشناخته‌ای بابا از این جاقاشقی متنفر بود. طوریکه هروقت روی سفره می‌دیدش به یکی میگفت برگردونش تو آشپزخونه!

البته شاید هم علت واکنش بابا همون قضیه‌ی آینه‌ی چینی و زیب‌النسا و... باشه: از قضا جایگاه قاشق‌ها شکست، خوب شد اسباب بازگشت ها شکست. که این "بازگشت" اشاره به بازگشت‌های مکرر ما به آشپزخونه داره که جاقاشقی رو دور از دیدرس بابا قرار بدیم!

۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده