داشتم واسه اسماسادات دنبال کلیپ شاد میگشتم، این رو پیدا کردم!
دیگه واکنش خودشو تصور نمیکنم، نگران واکنش مامان و باباشم!
پ.ن: کلیپ تمام غمهای ۲۴ ساعت گذشته را زدود؛ چونانکه هیدروژن پراکسید رنگ را!
داشتم واسه اسماسادات دنبال کلیپ شاد میگشتم، این رو پیدا کردم!
دیگه واکنش خودشو تصور نمیکنم، نگران واکنش مامان و باباشم!
پ.ن: کلیپ تمام غمهای ۲۴ ساعت گذشته را زدود؛ چونانکه هیدروژن پراکسید رنگ را!
دیگه عادت کردم بدون اینکه دستم بره روی مخاطبین گوشیم تو اتوبوس بشینم. اما هنوز وقتی به میدون امام میرسیم گوشیمو تو دستم فشار میدم و ایستگاه بعد، تولید دارو، چشمم روی صورت مردم میگرده. پیِ یه چهرهی آشنا.
دیشب حرف کشید به بیست و اندی استادهای المپیادمون، تو دو سالی که المپیادی بودیم. خودم حرف رو کشیدم به اونجا. اون میخندید. از ته دل. من اما نه.
دیشب حرف به دبیرستانِ مثلا تیزهوشانمون هم کشید. اون حرف رو به اونجا کشوند. مثلا میخندیدم. مثلا من خوشحالم. سالهای ۹۱ و ۹۴، بدترین سالهای زندگیم، جزو اون ۴ سالی بودن که تو اون ساختمون بودم... از اونجا بدم میاد.
هنوزم اتوبوس سوار میشم. هنوزم گاهی تو راه بغضهای یواشکی دارم. هنوزم همون ایستگاه پیاده میشم. اما دیگه سمت راست نمیرم. دیگه کوچه آبشار نمیرم. آجر به آجر کتابخونهی اونجا ما رو یادشونه... از آجر که کمتر نیستم! الآن میرم سمت چپ. الآن فقط حرم میرم. فقط حرم.
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی*
*وعنوان: هوشنگ ابتهاج
* آقای شجریان واقعا چقدر، چقدر، این بیت رو زیبا میخونه.
* ساقی جان...
با مامان رفتیم تو یه مغازه که وسایل چوبی داشت. چیزهای چوبی کوچیک رو خیلی دوست دارم. یه گلدونِ گلِ لالهی چوبی برای زهره انتخاب کردم، که چشمم خورد به قطار چوبی کوچولویی که تو هر واگناش یه حرف انگلیسی بود. گفتم مامان! واگنی هزار تومنه! واسه اسماسادات چهار تومن میشه! بگیریم!
و گرفتیم! و شد هفت تومن! با سر و ته قطار که هر کدوم هزار و پونصد تومن بود.
از مغازه که اومدیم بیرون به مامان گفتم خواهرزادهام چه اسم خوبی داره. مامان گفت چی خیال کردی؟ دفعهی بعد که اومدی باید اسم کاملاش رو بخری!
● مریم: ما یه درخت سیب تو حیاطمون داریم؛ اینقدر بزرگه که به طبقه اول رسیده.
● محدثه: اینکه چیزی نیست. درخت سیب ما از طبقه اول هم بلندتره و شاخههاش اومده تو بالکنمون.
● بهار: اینکه چیزی نیست. درخت ما اینقدر بلنده که میشه از پشتبوم ازش سیب چید.
● زهرا: بابا اینکه چیزی نیست. درخت ما هروقت برسه شاخههاشو برامون تکون میده.
● هلیا: اینا که چیزی نیست. درخت ما وقتی رسید، سیبها رو بستهبندی میکنه میفرسته در خونمون.
●● من: !
میگیم زهرا جان، یکم ملاحظه، درس میخونیم!
میفرماین که اینجا از اسمش معلومه، خوابگاه، باید بخوابی. میخوای درس بخونی برو درسگاه!
(دلم تنگ شده برای روزهای خوابگاه... یعنی تقریباََ یه هفته پیش!)
(...درسگاه کدوم وره؟...!)
بابا اصرار که تو این هفته و هفتهی بعد کار تموم شه و دکتر عاجزانه میخواست این کار رو در حق من نکنیم: سخته... خیلی سخته... اینم آدمه، ماشین که نیست... زجر میکشه... من الآن میتونم هر چهار تاشو جراحی کنم... ولی این طفلک گناه داره... سختشه...
میخواستم برم بهش دلداری بدم، بگم قول میدم مقاومت کنم دکتر... تو رو خدا اینقدر خودتو اذیت نکن...!
پ.ن: بالاخره شترِ جراحی دندانهای عقل درِ خانهی ما نیز خوابید!
...
من: راستی طیبه! چیستا یثربی رو میشناسی؟
طیبه: آره، یکی از ترجمههاش رو خوندم. ترجمهی شعرهای سیلور استاین، شاعر آمریکایی برندهی نوبل. چیستا تو مقدمهاش نوشته بود: تقدیم به دخترکان کوچک سرزمینم که تعصبهای بی جا اجازه نداد عشق را دانسته بمیرند.
من: ...یعنی کتابِ پستچیاش رو نمیشناسی؟...
طیبه: امممم...نه!
...
داریم دیگه! این مدلی هم داریم!
توضیح: خانم یثربی نویسنده، مترجم، روانشناس، نمایشنامهنویس، بازیگر و کارگردان بزرگی هستن، اما اوج شهرتشون بین عوام، به واسطهی کتاب "پستچی" بود.
امشب آقاجون رو دیدم. بعد از چند ماه. چقدر شکستهتر شده بود. چقدر بغض کردم. چقدر دوست نداشتم تو این حال ببینمش.
همیشه حرفهایی که میزنه برام دلنشینه. مثل عنوان همین متن که به فارسی میشه: هرکس برای خودش یه جور دیونه ست!
موقع خداحافظی چند بار بهم گفت (به گیلکی!): کار کن. الآن هیچکس به فکر تو نیست، هرکی دنبال کار خودشه. سواد ندارم اما دیدم... خودم دیدم.
چشم آقاجون.
***
امشب زنعمو میگفت درعرض دو ماه همهی تصوراتِ بیست سالهاش از دو نفر خراب شده. تعجبی نداره یاد تو بیفتم. درسته تصورات من از تو فقط دو سال زنده موند اما پایهی اعتقاداتم شده بودن.
زنعمو از اون دو نفر میگفت و من فقط تو رو میدیدم.
***
امشب جاقاشقی شیشهای از دست خواهرک افتاد. بابا با لبخند شرورانهای گفت خوب شد شکست!
همیشه اگه از اینجور اتفاقها میافتاد بابا سرزنشمون میکرد که بیشتر مراقب باشیم. به دلایل ناشناختهای بابا از این جاقاشقی متنفر بود. طوریکه هروقت روی سفره میدیدش به یکی میگفت برگردونش تو آشپزخونه!
البته شاید هم علت واکنش بابا همون قضیهی آینهی چینی و زیبالنسا و... باشه: از قضا جایگاه قاشقها شکست، خوب شد اسباب بازگشت ها شکست. که این "بازگشت" اشاره به بازگشتهای مکرر ما به آشپزخونه داره که جاقاشقی رو دور از دیدرس بابا قرار بدیم!