بایگانی دوم

قلم و لوح چو اینجا برسیدیم شکست

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

چیزهای یک سردبیر!

این هفته، هفته‌ی پرماجرایی بود. طوریکه هرشب دوست داشتم بنویسم اما نمی‌شد.
شنبه: صبح که بعد مدت‌ها رفتیم کاراته و کلی خندیدیم. مخصوصاً به تمرین اون دختر لاغر عینکی! و مخصوصاً کیایِ آخر حرکتش! شب هم قرقره‌خانوم سه بار تشریف آوردن و...
یکشنبه: شب امتحان شیمی! از سرچ کردن سوالات استاد کیانی بگیر تا ایمیل زدن به سیلبربرگ! چیز چیز کردن. اول من، بعد شکیبا، بعد فائزه و بعد مریم تا پاسی از شب اتاق فاطمه‌اینا رو قرق کردیم. بعد هم که گشتن دنبال ماشین‌حساب برای مریم.
دوشنبه: امتحان! شکیبا آخرش هم بجای یک بر روی غلظت، یک بر روی Ln غلظت رو گرفت. سمانه... جر دادن جزوه‌ی ریاضیم. و امان از درب اتوماتیک جدید دانشکده‌ی فیزیک...!
سه شنبه: تعطیلی! و جمع سه نفره‌ی من و فاطمه و شکیبا در بالکن اتاق فاطمه‌اینا. و خنده و خنده و خنده و ترکیدن! و هیچ سوالی رو حل نکردن! و استرس!
چهارشنبه: حل‌التمرین ریاضی. ناگهان ظاهر شدن امامی و نفسی آسوده! طرح سوال‌های مصاحبه.
پنجشنبه: سردبیر آینده‌ی نشریه‌ی شیمیا شدم! و ذوق مرگی!

کلاً هفته‌ی پراسترس و در عین حال خنده‌داری بود. مخصوصاً برای من و فاطمه و شکیبا. این هفته مدام در حال سوتی دادن بودم و اون دو تا در حال سوژه کردن من. یا این هفته فازم از بقیه جدا بود یا بقول شکیبا کلاً یه دنیای دیگه‌ای دارم برای خودم!

۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

فقط یه سوال

وقتی میگم چرا باید مردم اینهمه فراری از مذهب باشن؟ جواب می‌شنوم: اینقدر به ظاهر مذهبی‌هایی دیدن که چه کارهای شرم‌آوری نمیکنن، از دین زده شدن.

چرا با کارهای شرم‌آور افراد غیرمذهبی از بی‌دینی زده نمیشن؟

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

دلم میخواد براش گریه کنم. خیلی زیاد.

اون کسی که احساس میکردم خیلی دوستش دارم رو پیدا کردم و آروم شدم.
پ باز دروغ گفت. یعنی میدونستم این حرفشم دروغه اما خودم دوست داشتم باور کنم. دیروز ازش متنفر بودم. الآن نه. امشب فقط من و اون تو اتاقیم و برخلاف انتظار، من آرومم. آروم آروم.
خیلی جاها سعی میکنم خودمو بی‌رحم نشون بدم، اما نمیتونم. هرچی باشه یه سال رو با این احساس گذروندم اما تهِ دلم... همون کس یا چیزی که همش تو لحظات خاص مچم رو میگیره، ضایعم میکنه، سرکوفت میزنه،... همون که نمیدونم کیه و چیه اما همیشه واسه حاضرجوابی خودش رو میرسونه؛ بهم می‌خندید و می‌گفت این کاره نیستی. آره بخند. من نمی‌تونم با پ مثل خودش باشم. حتی دلم براش می‌سوزه. حتی گاهی دوست دارم بغلش کنم. مثل امشب. حتی... گاهی از بعضی محبت‌هاش دلم می‌گیره، بااینکه میدونم تصنعیه. اولین بار بود این رو اعتراف کردم. خوبه؟ بازم می‌خوای بشنوی؟ باشه... درست. گریه‌ام هم می‌گیره. اینم ضعف منه دیگه...
واقعیت اینه که هر آدمی اونقدرها هم که فکرش رو می‌کنیم بد نیست.
از رابطه‌های دروغی، حرف‌های دروغی، رفتارهای دروغی،... بدم میاد. ولی پ هم، آدمه خب. قلب داره. همین کافی نیست؟
امروز آب قطع شد. اصلاً تجربه‌ی بی‌آبی در توالت رو توصیه نمی‌کنم! به هیچ وجه!
به شدت بغضی و کلافه‌ام. کاش پ اینجور نبود. کاش می‌تونستم دوستش داشته باشم.
اَه... چرا اینجوری هستی پ؟ چرا؟
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

باز آمدم باز آمدم

گفتن جایزه‌ی دانشگاه به کساییکه فردا میرن دانشگاه کوبیده‌ست؛ واقعاً فکر کنم این رو راست گفتن!
خلاصه که اومدیم. بعداً فهمیدم قبل من دو نفر از طبقه‌ی خودمون اومده بودن. اول چند دقیقه مبهوت اتاق شدم. بعد به وای‌فای وصل شدم و از سرعت خیلی بالاش به وجد اومدم! بعد به خودم اومدم. تختم رو درست کردم. به زهرا زنگ زدم و گفت ۳۰-۴۵ دقیقه دیگه میرسه. یه سر به آشپزخونه زدم و یه سوسک کوچولوی زنده دیدم. یه سر هم به توالت زدم و یه گنجشک کوچولوی زنده دیدم. نتونستم کاری براش بکنم آخه پنجره‌ها توری داشتن. رفتم پایین و خبر دادم که دوشاخه‌ی یخچالمون شکسته و اونا گفتن فردا صبح میان درست میکنن. بخاطر همین بعد از اینکه زهرا اومد غذاهامون رو گذاشتیم تو فریزر یخچال اتاق مهدخت‌اینا. جارو رو آوردم بالا و اتاق رو یه جاروی حسابی کشیدم. نماز ظهرم -که با مغرب یکی شد!- رو خوندم. تازه کار لذتبخش چیدمان کمد رو شروع کرده بودم که زهرا اومد.
فردا هم کلاس هشت صبحم رو میرم.

راستی صبح که می‌خواستم راه بیفتم یادم رفت با خواهرک روبوسی کنم. دلم سوخت براش وقتی اومد گفت پس من چی؟
آخرش هم گفت اَه چقدر بده همه‌چی، هوا هم که ابریه... لحظات خداحافظی رو میگفت. خوشم اومد که احساسش رو بروز داد؛ معمولاً ما این کار رو نمی‌کنیم!

۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

والا چی بگم؟

چقدر عجیبن، حس‌هایی که الآن دارم. فردا میرم اصفهان. معلوم نیست ماشین گیرم بیاد یا نه. دیروز سینتیک رو شروع کردم و ... همین. فقط شروع کردم. حتی کتاب هلیا هم تموم نشده. میدونم دارم جایی میرم که مدام قضاوت میشم. دارم از تنهاییم جدا میشم و اصلاً اینو دوست ندارم. دوباره صحبت از ظواهر و شوخی‌های به ظاهر خنده‌دار. دوباره سنگینی نگاه‌ها روی یه "خواهر". دوباره لبخندهای زورکی. دوباره دوری... دوری... چرا اینجوریم چندوقت. احساس می‌کنم یکی رو به شدت دوست دارم اما نمی‌دونم اون کیه. همش گوشیمو باذوق چک میکنم. نمیدونم این دلِ بدبخت من باز دیونه شده، چل شده، نمیدونم چشه. ها، راستی؛ چندوقتیه مقابل شعر گارد نمی‌گیرم. از تاثیرات باباییه فکر کنم. نمیدونم. گیجم. حتی نمیدونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم. اما باید تخلیه شم. (به اینجا که می‌رسم میخوام متن رو پاک کنم، اما از اول می‌خونمش. ادامه می‌دم.) تو عید کار اشتباهی هم کردم، وجدانم میگه. نمیتونم که به خودم دروغ بگم. اما اشتباه نبود که... اَه. این صفر و یکی بودن احساسم نسبت به آدم‌ها رو کجای دلم بذارم. یعنی چی که محبتت رو اینقدر قانون‌مدار کردی؟
نمیدونم چمه، اما اینطوری نبودم قبل.
۱۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

اپیدمی بی‌خوابی در خانواده!

به بابا میگم دیشب حالت بد بود؟ میگه آره دلپیچه داشتم. مامان میگه من هم کابوس دیدم و حالم بد شد، اینقدر که نفهمیدم بابا حالش خوب نیست. همین موقع داداشی هم می‌رسه و میگه: بابا دیشب وقتی مرضیه اومد پیشت فهمیدم. صدات هم شنیدم. یادمه چند سال پیش هم همینجوری شدی‌ها! یهو خواهرک از اتاق میاد: وااای... نمیدونم چرا دیشب هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد!
۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ستون‌داری بی‌رقابت!

خنده‌ام می‌گیره از قالب جدید! کم رنگه! یه جورایی خالی هم هست!

یاد سرب دو کلرید میفتم!

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

کادو رو بگو...!

x! طیبه پیام داده وقتی خواستم تولدت رو تبریک بگم، از طرف اون هم تبریک بگم؛

یادم نبود فردا تولدته...!

به قول فاطمه: چه فضاحتی!...

۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

۳-۴ تا شنبه

بله... سه‌شنبه بود و چهارشنبه. بودن با تو. چند وقت گذشت؟ اواخر شهریور بود گمونم. یا اوایل مهر. شاید بخندی: مگه فرقی هم میکنه؟ فرق نمیکنه؟ جداً فرق نمیکنه x؟ بزرگش می‌کنم باز؟ رها کنیم...
داشتم می‌گفتم. سه‌شنبه بود و چهارشنبه. و قضیه‌ی بوی نا گرفته‌ی سه تک زنگ. سحر میگفت نگید تک، بگید میس. ما تو گوش هم ریز می‌خندیدیم: تک، تک بهتره! آخ سحر. سه‌شنبه بود یا چهارشنبه؟ دلت برای سحر تنگ شده بود. دلم گرفته بود. چهارشنبه بود.
اصلاً تک مال قبلناست. چه معنی میده الآن؟ خب نمیتونم. خب قاطی میکنم. خب حواسم نیست. حواس تو کجاست اصلاً؟ اصلاً تو میتونی؟ اصلاً تا حالا شده تو به من تک بزنی؟ یکی تو ایستگاه. یکی تو اتوبوس. یکی هم سر کوچه‌ی ۱۹. تو این مدت من هم آروم آروم تا کوچه‌ی ۲۵ میام. از اونجا تا تهِ تهِ شهرک رو میریم. یه ایستگاه بعد پیاده می‌شیم.
سه شنبه بود و چهارشنبه. هر دو روز بود، شک ندارم. اصلاً تو واسه چی دست تو جیبت میکنی؟ اصلاً چرا من بهت تعارف نمیکنم؟ x کتاب... وای کتاب‌ها رو بگو... ممنون. ممنون که دروغ سفید نگفتی. ولی اگه زودتر میگفتی... دلم نمی‌شکست... قرار شد رها کنیم.
کجا رفتیم؟ سه‌شنبه و چهارشنبه رو میگم. رفتیم جایی که اولین بار بدون تو رفتم. رفتم تا خوب شم. تو نسخه‌ام نوشته بودن. گفتن تو میای. دیگه نرفتم. سه‌شنبه بود، نه؟ گفتی تا حالا اینجا نیومدی. قیافه‌ام رو دیدی؟ چه شکلی شده بودم؟
و کتابخونه! کتابخونه رو چطوری توصیف کنم؟ همه روز بود. هم سه‌شنبه هم چهارشنبه و حتی پنجشنبه. رفتین راستی؟ کجایی الآن؟ اوه... این رو باید تو صفحه‌ی چت می‌نوشتم.
سلام برسون! دیگه سلام نمی‌رسونی. من هنوز همون‌قدر حافظه‌ی خوبی دارم. شاید بیشتر. دوستتم دارم. شاید ب... میای اینم رها کنیم؟
x... x... x... اگه بدونی ایکس می‌نویسمت چیکار میکنی؟ هیچی! هیچ کار. مثل همیشه. حتی یه اخم هم نمی‌کنی. یا یه تعجب. یا مثلاً اینکه بپرسی چرا؟ این آخری رو که حتماً نمیکنی.
سه‌شنبه. چهارشنبه نبود بابا. من اسم اون کتابه رو بلد نیستم. هرکی ازش حرف میزنه فقط میگم ریحانه، آره؟ شاید نخوای بدونی ولی چون تو گفتی یادمه. من هرگز اون کتاب رو نمی‌خونم. شاید هم بخونم. مثل همه‌ی هرگزهای دیگه‌ام.

خسته شدم از نوشتن. یه پیام از تو اومده. بذار ببینم چی میگی. فقط میخواستم بگم آره. سه‌شنبه بود و چهارشنبه. اولین روز‌های کار.
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

راضی هم شد پنج تومن بهش عیدی بده!

خواهرزاده‌ام روی پاهام خوابیده و لب‌های کوچولوش تو خواب می‌خنده.
محمدامین اومده در گوشم یواش میگه: میدونی چرا می‌خنده؟
میگم چرا؟
میگه: چون خودش می‌دونه خنده‌داره. بگم برای چی؟
میگم بگو!
میگه چون هرکی موهاش درمیاد، ابروهاش هم درمیاد. ولی این مو داره، ابرو نداره!

نازنینم خیلی هم مو داره، هیچم کچل نیست! چند روزیه هم موهاش هم ابروهاش پُرتَر شده.
بمیرم... امروز واکسن دوماهگی‌اش رو زد. کلی اذیت شد. کلی جیغ زد. از غروب بهتره خدا رو شکر.
عنوان‌نوشت: بعد از اینکه "به شوخی" پنجاه تومن به آبجی داد. شاید هم آبجی ازش گرفت! به شوخی البته!
۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

chera finglish؟

fasle* چطوری تلفظ می‌شه؟
به نظرم /feisel/ باشه؛ بذار ببینم...

* fasle tazeh

بالاخره هرکس نظری داره!
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

۹۵ در ۲ دقیقه

سال ۹۵، پر از اتفاق بود. به هیچ وجه یکنواخت نگذشت. اولش با آخرش کلی متفاوت بود. ۹۵ بعد از سال‌های المپیاد اومد. سال‌های اگرچه پر عشق، اما یکنواخت. صبح زود تا نیمه‌های شب، فقط خوندن و تمرین کردن. انصافاً سال‌های شیرینی بودن... اما یکنواخت!
دوره‌ی پوست‌اندازی من از نیمه‌ی دوم ۹۴ تا نیمه‌ی اول ۹۵ طول کشید. تغییر کردم. شایدم نه؛ فقط چیزهای جدیدتری درباره‌ی خودم فهمیدم. مهم‌ترینش احساس نیاز به تنهایی بود. فهمیدم تنهایی ترسناک نیست -خلاف تصورات گذشته- و حتی بودنش هرچندوقت یه بار ضروریه. و اینکه هیچوقت نباید تک بعدی باشم. نباید به بهونه‌ی درس روحم رو از کتاب، صدای استاد ناظری و شجریان، نقاشی و ... محروم کنم. فهمیدم وقتی از لحاظ روحی خوب نیستم بیماری‌های جسمی می‌گیرم. بخاطر همین ۹۵ شد سالی که دوباره نوشتن خاطرات روزانه رو از سر گرفتم، کلی کتاب خوندم، با شهر کتاب اصفهان آشنا شدم، بالاخره خواننده‌های محبوبم رو پیدا کردم، کلی دقایق شاعرانه با طیبه و "بابایی!" داشتیم، شعر خوندیم، شعر شنیدیم، شعر نوشتیم، شعر سراییدیم! اما کم رادیو گوش کردم و درواقع رادیو باز نشدم؛ مثل قبل. فیلم‌های خوب دیدم، با اینکه فیلمی نیستم زیاد! وبلاگ ساختم، خیلی خیلی بی‌صدا. هیچکس از وجودش خبر نداره جز ساقی. حدود سه ماه (سه ماهِ تابستون) تن‌های تنهایی رو بغل کردم. احتمالاً اول موبایلم فهمید که باید تنها باشم و بنا رو گذاشت به ناسازگاری. تو اون سه ماه خاموشش کردم و بعد از اون مدت، هم من، هم خودش خوب می‌دونستیم که دیگه نمیتونم باهاش سر کنم. حدود شیش سال باهام بود. همه‌جا. از همه‌ی لحظه‌هام خبر داشت و خاطراتی رو برام زنده می‌کرد که دوستشون نداشتم. تا آخرین لحظات بهم وفادار بود. موبایل جدید خریدم -همینطور خواهرک-. یه آدم رو از زندگیم حذف کردم و این حرکت عالی بود! کلی حالم رو خوب کرد. عاشق نشدم و از این می‌ترسم که خودخواه بمیرم. اما با ساقی آشنا شدم و آغوش پرمهرش. با زهره زیاد حرم رفتیم. رابطه‌ام با دوست‌های قدیمی محکم‌تر شد، اما "دوست" جدید ندارم. آشنااند، هم‌کلاسی اند، نزدیک‌ترند؛ اما دوست نه. قداستی برای دوستی می‌دونم که اکثر آدم‌ها بهش عقیده‌ای ندارن. اما دوستِ خیلی‌ها شدم. توسط خیلی‌ها هم دوست داشته شدم و چند نفر این دوست داشتن رو ابراز کردن. خانوادگی سفر رفتیم، مشهد و اردبیل. آبجی و آقاسید نبودن تو هیچ‌کدوم. آخر سال رفتم جنوب، راهیان نور. خاله اعظمِ مامان فوت کرد و چند روز پیش بود که مامان وقتی ابراز علاقه‌ی من به اسماسادات رو دید به یاد خاله‌اش گریه کرد و گفت: خاله‌ی ما هم ناز ما رو می‌کشید. از فامیل‌های دور مامان‌اینا هم چند نفری فوت کردن که من نمی‌شناختمشون. خدا همه‌ی رفتگان رو بیامرزه. دختر داییم و خواهرشوهر آبجی و خواهرشوهر خاله مریم هم ازدواج کردن. عروسی پسرعموم هم ۹۵ بود و من هم رفتم. آقاجون جواد سکته کرد و زمین‌گیر شد. با عزیز اومدن قم و اونجا خونه خریدن. آقاعموعلی هم خونه‌اش رو عوض کرد و به قول داداشی، قصر خرید! خواهرزاده‌ام به دنیا اومد و خاله شدم. احساسی که هرجور فکر میکنم نمیتونم بگم چقدر، چقدر شیرینه. الآن روی پاهامه و تکونش میدم تا بخوابه. به قول خاله لیلا، مورچه‌ای میخوابه! تند تند بیدار میشه. قربونش برم... آروم خوابیده و گاهی هم می‌خنده. میدونم از ۹۵ به بعد زندگیم قشنگی‌های خودش رو داره! چون اسماسادات هست. ۹۵ با یه اتفاق بد شروع شد که برای دور کردن اثراتش مدام از برایان تریسی کتاب می‌خوندم. چند روز از یه مهمون -قناری- پذیرایی کردم. من کنکور دادم! اصلاً و ابداً مثل المپیاد درس نخوندم، چون نتونستم. رشته‌ای که می‌خواستم -بیوتکنولوژی- رو هم قبول نشدم. اما الآن خیلی زیاد راضیم. شیمی محض دومین رشته‌ای بود ‌که می‌خواستم و اصفهان رو خیلی دوست داشتم. اولین بار انتخاب رشته کردم. اولین بار انتخاب واحد کردم. اولین بار رفتم دانشگاه. اولین بار رفتم خوابگاه. اولین بار کبریت آتیش زدم! اولین بار چادر غیر ساده خریدم! -اول صدفی و بعد دانشجویی- اوه... ۹۵... کابوس فرزانگان دو تموم شد (ان‌شاالله). رانندگی یاد نگرفتم. چشم پزشکی هم نرفتم. همینطور پیش دکتر جراح گوش و حلق و بینی و اینا! اما ارتودنسی‌ام رو برداشتم، عقل‌های سمت راستم رو کشیدم. محل زندگیم رو بیشتر شناختم و همین باعث شد خیلی خیلی زیاد به قم افتخار کنم.
دیگه چیزی یادم نمیاد. در کل حیفم اومد درباره‌ی ۹۵ ننویسم چون واقعاً سالی بود که فکر کردن بهش، برام لذت‌بخشه.
۹۶، خوش اومدی!
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده