بایگانی دوم

قلم و لوح چو اینجا برسیدیم شکست

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنا...

اینجور وقت‌ها یاد حرف یه روحانی میفتم که می‌گفت بلاهایی که از طرف دوست و آشنا و بچه‌هاتون سرتون میاد، بخاطر اینه که بفهمین اینا براتون نمی‌مونن. فقط خدا رو دارین. حتی والدین هم. حتی مادر. حتی پدر.

... فأَنْزَلَ اللهُ سَکینَتَهُ عَلَیْهِ

۲۷ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

پلی‌کپی‌های تلخ

بالاخره بعد از یه سال، تصمیم گرفتم کتاب‌های کنکورمو از دیدرس خارج کنم. منظم کردن رو دوست دارم، یکی از بهترین سرگرمی‌هامه! بهم ریختن و از اول چیدن. اما ایندفعه با دفعه‌های قبل فرق داشت. وقتی داشتم جمع‌شون می‌کردم انگار اینجا نبودم. انگار تو خاطرات بودم. انگار از مهر ۹۱ تا تیر ۹۵ رو زندگی کردم. هم خندیدم، هم بغض کردم. با اکراه سمت ریاضی رفتم. فیزیکِ ۱ و ۲ رو که دیدم اخم‌هام رفت تو هم. شیمی غافلگیرم کرد و یه لبخند خیلی شیرین نشست رو لبم. نگاهم که به زیست افتاد رفتم تو فکر. ادبیات رو ورق زدم، تنها کتابی که بازش کردم. وقتی رفتم سروقت جزوه‌ها، قبل از اینکه نگاه‌شون کنم، حدس میزدم واسه کدوم درسه. زیاده و نرم؟ معلومه، شیمی! زیاده و سفت؟ زیست. تا شده؟ فیزیک. تا شده و یکی درمیون؟... ریاضی...

میگم چقدر خوبه آدم که قرار میشه نقش آموزگاری رو به عهده بگیره، آموزگار خوبی باشه. کلاً خوب. خوب کار کنه، خوب رفتار کنه، خوب حرف بزنه، حرف‌های خوب بزنه. شاید یه شاگردی مثل من داشت که حتی نتونه از ورق امتحانی‌هاشم بگذره و همه رو نگه داره!

هرچند... هیچکدومو دور نریختم. از هیچ درسی. از هیچ معلمی.

۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

الشیمیست

دقیقاً یه هفته پیش (دوشنبه ۲۹اُم) مامان از پشت تلفن با یه حالت اسف باری ازم پرسید بازم کتاب خریدی؟ گفتم نه، خیالت راحت. ایندفعه هیچ کتابی همراهم نیست. نه بردم، نه میارم. خوشحال شد که اینبار جا برای وسایلم هست!
فرداش اما هلیا بهم هدیه داد. کیمیاگر. خیلی خوشحال شدم و اصلاً نمی‌فهمیدم دارم بروز میدم. مریم که گفت: اگه می‌دونستیم اینقدر خوشحال میشی زودتر بهت کتاب میدادیم، تازه متوجه نگاه‌های چپ چپِ خودش و زهرا شدم. زهرا هم با یه حالت محتاطی گفت: بابام چندتا کتاب داره... می‌خوای اونا رو هم بیارم برات؟
خلاصه... رویای مامان تحقق نیافت و ۳۱اُم با کتاب برگشتم!
همون شب هم دیدم داداشی کتابِ موبی‌دیک رو برام خریده.

شبِ ۳۱اُم کوتاه با ثریا حرف زدم. بین حرف‌هاش گفت: مثل همون کتاب فروشه که بهت گفت کتاب‌هایی که برداشتی هیچ ربطی به هم ندارن. نتونستم نگم: یادت بود؟
پریروز بدون مقدمه بهم پیام داد:
نت بنویس! یادت نره! نظرتو از هر صفحه یا پاراگراف های مهم! بنویس! نت بنویس
یادم نرفته ثریا.

بعداًنوشت: ثریا یه جور قشنگی به حرف‌هات گوش می‌ده. انگار همه‌چیز متوقف شده تا فقط تو حرف بزنی.
چقدر باید بابت ثریا شکر کنم؟...
۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۶:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده