بایگانی دوم

قلم و لوح چو اینجا برسیدیم شکست

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

جواب سکوته، همین

یه وقت‌هایی قبل از این که بپرسی: چِت شده؟ به این فکر کن شاید دلیل حال خرابش خودت باشی.

۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

نیمه‌ی پر لیوان

این روزها جز اسم تو، اسمی به زبونم نمیاد. مخاطب‌هام رو به اسم تو صدا می‌کنم. دیگه بعدش نه دستپاچه میشم؛ نه عذرخواهی میکنم. دیگه کسی اشتباهمو بهم نمیگه؛ گوشزد نمیکنه. میدونی... حالا همه خبر دارن. خوبه بی‌پروا اسم تو رو صدا کردن... اسم تو رو "فقط" صدا کردن... خوبه رسوای عالم شدن... خوبه.

۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ترافیک ولنتاین

نه که حرف نباشه؛ اتفاقاََ هست. زیاد هم هست. اما شلوغم انگار. واسه حرف زدن باید داد بزنم تا صدام بین این همه سر و صدای ذهنم شنیده بشه.

دوست دارم خیلی چیزها رو بگم. مثلاََ دوست دارم بگم برای اسماسادات شب جمعه، تو نوزده‌روزگیش، عقیقه گرفتیم. اولین بار رفتیم خونه‌ی آقاجون‌اینا و تمام وقت شام کوچولوی نازنین تو بغلم خواب بود و من براش لالایی میخوندم.

یا مثلاََ دوست دارم بگم دیروز مونا قابلمه‌ام رو گرفت که سوپ درست کنه و شب توش ۱۷ تا شکلات ریخت و آورد. سوپی نمونده بود بیاره و بخاطر همین عذرخواهی کرد. کلی خوشحال شدم با کاری که کرد. کاش من هم از این کارهای کوچولوی قشنگ بلد باشم!

یا مثلاََ بگم آخه کی اشتباهاََ اسم یه اسپری رو میخونه: for men؟

دوست دارم بگم امروز برای اولین بار آزمایش شیمی انجام دادیم و من از ثانیه ثانیه‌اش لذت بردم.

یا بگم امشب چقدر دلم شونه‌های محکم و دست‌های گرم زهره رو میخواست...

یا بگم کم کم زاینده‌رود بسته میشه و من غصه‌ام میگیره.

یا بگم خیلی از کاراته خوشم اومده و وقتی حرکاتش رو انجام میدم همه‌ی وجودم پر از شوق میشه.

یا بگم استاد ریاضی‌مون تو دانشکده‌ی شیمی املا درس میده.

یا اینکه بگم دلم میخواد این ترم فارسی داشته باشم.

یا بگم چقدر بعضی آدم‌ها تابلو خودشون رو نشون میدن. انگار میان تو چشم‌هات زل میزنن میگن: هی! اومدم ازت استفاده کنم و برم! همین‌قدر زیبا!

کلی چیزمیز دوست دارم بگم. اما فعلاََ همین‌ها خوبه. یه طرح زوج و فردی... چیزی... هم باید تو ذهنم اجرا کنم. سرسام گرفتم از این‌همه سر و صدا... آخخخ!... ای بابا... بوق نزن برادر! بوق نزن.

۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

فِلاوِرِستان شد اتاق

هلیا دیروز وقتی اومد که همه خواب بودیم. جای خالیش تو این یه هفته واقعاََ حس میشد. انگار رنگ داده به اتاق.

از بین کتاب‌هاش کتابِ نامه‌های جلال آل‌احمد رو برام آورده. فقط بخاطر من! گفت احساس کرده ازش خوشم بیاد. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت نمیدونم، فقط احساس کردم.

به قول خانم شریفی‌نیا این بهونه‌ی کوچیک خوشبختیه. نیست؟! حتی شاید بهونه‌ی بزرگ خوشبختی باشه. حتی شاید بهونه نباشه، خود خوشبختیه!... دیروز کلاََ ته قلبم یه شیرینی خاصی حس می‌کردم.

چقدر خوبه آدم‌ها طوری زندگی کنن که یه گوشه از ذهن بقیه موندگار بشن. بعد مدت‌ها که یهو خودشون رو نشون میدن طرف بگه: هی فلانی؛ یادت به خیر!... من اینطور زندگی کردن رو دوست دارم. دوست دارم اونقدر خوب باشم که با دیدن خوبی، یادم کنن. کاش هرکس خوبی‌های مخصوص به خودش رو داشت!

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

دختر پرتقال کتاب قشنگیه

مریم گفت: امشب قراره چای دم کنیم، چهارتایی بریم تو حیاط، زیر بارون، با هم باشیم. بهونه و درس و اینا هم نداریم. دوست را زیر باران باید دید!

من و محدثه تا خواستیم یکم مخالفت کنیم، با چهره‌های غضبناک زهرا و مریم مواجه شدیم و... بی‌خیال!

زهرا کتری رو گذاشت رو گاز. ساعتی بعد مریم آمد و نطق غرایی من باب هم‌نشینی و مصاحبت با یاران نمود و گفت ماسماسک‌ها و کتاب‌هاتون رو بذارید کنار و برای پرت کردن حواس من یه آهنگی هم گذاشت! رفت و دید گاز خاموش شده. آهنگ رو قطع کرد تا به مطالعه‌ام ادامه بدم!

مریم چند دقیقه بعد باز هم اومد و تا نطقش رو ارائه بده و آهنگی پخش بشه، زهرا رو فرستاد پی کتری. بازم گاز خاموش شده بود. آهنگ قطع شد و ما به مطالعه ادامه دادیم.

یکم بعد مریم جویای کتری شد و کاشف به عمل اومد زهرا خانوم زیر کتری رو به دلیل نبود حوصله روشن نکردن و گاز همچنان خاموشه. البته این‌بار صدای آهنگ نه، صدای نصیحت‌های نسبتاََ بلند مریم به زهرا (!) یه وقفه‌ی کوچولویی بین مطالعه‌ی من ایجاد کرد که... به خیر گذشت بحمدلله!

پاسی از شب گذشته بود که مریم کتری رو آورد. چون اینجا کلاََ حوصله زیاد موجود نیست چای دم نکرد. باز هم طول کشید تا زهرا چای بذاره.

خب حالا آخر شبه و همه‌چی مهیا برای یه دورهمی. از اول قرار بود من کافی‌میکس و بقیه چای دم کرده (نه تی‌بگ) بخورن. بخاطر همین کتری رو گذاشتیم وگرنه محدثه یه فلاسک آب جوش داشت. خلاصه... من که رفتم سر کمدم هر سه تا گفتن برای ما هم کافی‌میکس بیار و چای زهرا موند!

اما خب خوش گذشت. خاطره‌های زیادی از چای دم کردن داریم که کلی باعث شد بخندیم. از ته دل! البته مریم هم خودش تنها کلی خاطره برامون می‌سازه! شاید اون خاطره‌ها رو هم بعداََ بنویسم.

۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

شناساگر روان

استاد روان‌شناسی زهرا اینا یه نمره‌شون رو به فالو و لایک کردنِ پیجش اختصاص داده و آی‌دی اینسای همه‌ی بچه‌ها رو گرفته تا اگه کسی لایک نکرد، بندازدش! مهدیه و محدثه کلاس آموزش کار با اینستاگرام برای زهرا گذاشتن و زهرا به زودی به یکی از شاخ‌های اینستا تبدیل خواهد شد. این خط، این نشون!
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

حرف حساب

اسماسادات رو از دست خواهرک میگیرم و میگم: بذار بغلش کنم. دلم تنگ میشه براش. تا عید دیگه نمی‌بینمش...

زل میزنه تو چشم‌هام و میگه: تا عید من هم نمی‌بینی!...

۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

و زنده‌رود آبدار می‌شود

میگه بیا زندگی آدمایی که می‌بینیم رو حدس بزنیم. میگم نه، دوست ندارم. ناراحت میشه -مهم نیست- . دلیل میخواد. میگم دوست ندارم قضاوت کردن رو، اونم از روی ظاهر. میگه قضاوت کردن نیست که، برای یه نویسنده لازمه. تو دلم میگم دِ آخه نویسنده هم نیستی.
میگه اون پسره حتما موسیقی کار میکنه چون کلاه قرمزش به بقیه‌ی لباس‌هاش نمیاد. میگم... نه! واقعاََ چیزی میتونم بگم؟!
میگه چرا به فروشنده‌هه باتعجب نگاه کردی؟ (فروشنده پیرمردی بود با گوش‌های سنگین و تیک عصبی که مغازه‌ی تاریک، توی جای پرتی داشت.) میگم اصلاََ. اما همچنان روی توهماتش مُصر بود.
از زود قضاوت کردن و زیر ذره‌بین بودن بسیار بدم میاد. شُکرت. شُکرت که نه دوست دارم کسی باهام این رفتار رو داشته باشه نه خودم با کسی این رفتار رو میکنم. خوشحالم.


ادامه‌ی مطلب وقایع نگاری دیروز و امروزمه. متن بالا مربوط به دیروزه.

ادامه مطلب...
۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ما را با سعدی نکته‌هاست

یه جا این مصراعِ "گر برانی نرود ور برود باز آید" رو خوندم. خیلی خوشم اومد. کلی فکر کردم. کلی سطوح عرفان رو پیمودم! کلی تفسیر مختلف براش آوردم. کلی قصه ساختم که پشت این شعر چه داستانیه. نسبتش دادم به مجنون و فرهاد و رامین و...! تازه کلی سوال برام پیش اومد که چرا ممکنه بره وقتی قراره بازگرده؟!... با این احوالات بود که کنجکاو شدم مصراع دومش رو بخونم. ایشون مصراع دوم هستن!: "ناگزیر است مگس دکه حلوایی را"
بعد خب میدونین... یه جوریه دیگه! مگس و مجنون و ... اینا! کلی خندیدم به فکرهای خودم. کیفور شدم واقعاََ!
الآن که حدود شش ماه از اون ماجرا میگذره خیلی یهویی ذهنم ربطش داد به این تیکه از آهنگِ پریزاد مجید اخشابی: "رو بگیری بزنی یا بکشی پای تواَم"*
خیلی قشنگه. اینکه آدم ناگزیر کسی باشه.
یعنی میگه ساقی... ما ناگزیر همیم. من رو هیچ‌جوره نمیتونی دَک کنی. برم، بازم میام!... این میشه که دیگه من و تو معنی نداره. میشه ما. میشه یکی.

پ.ن: شعر کامل را از اینجا بخوانیم.
* مونا برزویی ترانه‌سرای این شعر هستن.
۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

لطفاََ مقصر خودش اعتراف کنه

دوشنبه‌شب رفتم دندونپزشکی و عقل‌های سمت راستم رو جراحی کردم. انگار که یه لقمه‌ی گنده‌ی نون و پنیر گوشه‌ی لُپم ماسیده باشه، اونطوری باد کرده.

کلافه‌ام. از همون شب درد میکنه. شب‌ها نمیتونم درست بخوابم. نمیتونم درست حرف بزنم. نمیتونم درست غذا بخورم. نمیتونم بخندم. نمیتونم عطسه کنم. ولی بیشتر این کلافه‌ام میکنه که نمیدونم سرِ کی غر بزنم. حتی مامان هم نیست که نق‌نق‌هامو بشنوه. احساس میکنم پُرم. سنگینم.

آخه مگه میشه دندون‌درد من تقصیر هیچکس نباشه؟

با یه لقمه‌ی گنده نون-پنیر تو دهنم می‌شینم و زل میزنم به روبه‌رو. این یعنی کلافه‌ام.


این نون-پنیر ماسیده هم بدجور وسوسه میکنه به کشیدن لپ بنده. دیشب که توسط داداشی کشیده شد، فریادها بود که از من به افلاک میرفت.

۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

حالا چه اصراریه خرخون کلاسو بشناسم؟

فاطمه: محرابی؟
من: کیه؟
فاطمه: آرمین؟
من: نمیشناسم.
فاطمه: همونی که یه خط تو ابروش داره.
من: اِ... چرا؟
فاطمه: من چمیدونم.
من: آها... احتمالا تو بچگی ضربه دیده، جاش مونده. آخی... بیچاره...
فاطمه: نه بابا خودش کرده.
من: مگه دیونه‌ست به خودش ضربه بزنه؟؟
فاطمه: نه. برای کلاسش.
من: هرکی به خودش ضربه بزنه کلاس داره؟؟؟
فاطمه: نه. نه. نه. ضربه نزده. یه خط انداخته تو ابروش. مُده.
     (چند لحظه بعد از فروکش کردن عصبانیت)
فاطمه: شناختیش؟
من: نه.
     (بوق ممتد)
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

چرا موبایلمو سایلنت نکردم؟

بین دو ترم باید به یه سری کار‌ها به نام پروژه‌های عظیم میرسیدم. خداروشکر بیشترش یا انجام شده یا برنامه‌ی دقیقی برای انجامش هست. یکی از اون پروژه‌ها خرید شلوار جین بود. جین رو دوست دارم به‌خاطر استقامتش. چون برات میمونه و مجبور نیستی تند تند برای خرید دوباره‌اش بری بگردی. دوست ندارم برای خرید یه چیز خاص برم بیرون. فقط دو مدلِ خرید رفتن رو دوست دارم. یکی اینکه خرید بهونه‌ای باشه برای گشت زدن با عزیزت. دوم اینکه دنبال هدیه باشی برای کسی. مدل اول پیش اومد و البته که دیگه صدای جین نازنین خودم دراومده بود. شیش ساله که می‌پوشمش! امروز این پروژه رو تموم کردم.
با زهره همون جای همیشگی قرار گذاشتیم. دیشب هرچی اصرار کردم یه ساعت دقیق برای قرار بهم بده میگفت میترسم باز هم دیر بیام و شرمنده شم. پنج دقیقه به نُه اونجا بود. نُه قرار داشتیم.
تا ساعت ده و نیم حرف زدیم. بیشتر راجع به خواننده‌های محبوب من. کلیپ نگاه کردیم. باز هم از خواننده‌های محبوب من. یه پست باید درباره خواننده‌های مورد علاقه‌ام بنویسم.
بعد از یه زیارت مختصر رفتیم پاساژ الغدیر. همون اول من یه دونه پیراشکی واسه جفتمون گرفتم و نتیجه‌اش علاوه بر تعجب فروشنده، چرب شدن دست‌هامون و بالتبع، ناتوانی در تشخیص جنس شلوار بود.
آقا چقدر کیفیت شلوارها اومده پایین. درسته شش ساله نیومدم خریدِ جین، ولی خب این حجم از تفاوت طی شش سال کمه! ساعت دوازده خرید شلوار به اتمام رسید.
مسیر رو تا بازار بزرگ ادامه دادیم. بین راه از یه خرازی، زهره یه دکمه‌ی کِرِم‌رنگ و من دو متر کش یه سانتی مشکی خریدیم. (کش چادرم هرز شده بود و تعویض کش، خودش یه پروژه بود)
تو سه راه بازار یه خرازی کوچولو هست. چهارشنبه که با مامان اومده بودیم از اونجا دو متر ربان نیم سانتی قرمز گرفتیم که چون خیلی ارزون شده بود فروشنده ازمون پول نگرفت. حتی قیمت هم نگفت. امروز هم دوباره دو متر از همون ربان خریدم و گفتم با دفعه‌ی قبل حساب کنه. جمعاََ شد دویست تومن. فروشنده‌هاش رو دوست داشتم.
رسیدیم به پاساژ حجت. اول به قرارم با مامان عمل کردم و اسم خواهر زاده‌ام رو تکمیل کردم. پنج تا واگن برای "سادات" و یه واگنِ حمل‌کننده‌ی قلب(!). جمعاََ به ارزش شش و نیم تومن. الآن قطاره اینطوریه: سر + اسما + قلب + سادات + ته!
بعدش ساعت خواهرک رو گرفتم. چهارشنبه داده بودیم باتری‌اش رو عوض کنن.
کارمون دوازده و نیم تموم شد. دیگه میتونستیم برگردیم. برنگشتیم چون نتونستیم. دل کندن از عزیزترین سخته. یک راه افتادم و یک و نیم خونه بودم.
امروز یه کشف جالبی کردیم. اینکه من چقدر با بابا و مامان زهره، و زهره چقدر با بابا و داداش من تفاهم داره. ما در اصل باید جابه‌جا می‌شدیم. شاید هم شدیم!
بعدِ نهار -که به دلیل نبودِ سه فاکتورِ حوصله، وقت و مامان؛ تن‌ماهی بود- تصمیم گرفتم بخوابم. بعد از مدت‌ها. یعنی خودم خواستم. نه بخاطر خستگی یا کمبود خواب. که از سر آسودگی... از سر خیال جمعی! این خواب خیلی لذت‌بخشه.
اما...
کل دوستان و آشنایان و فامیل همون ساعت رو برای تبریک گفتن خاله شدنم به من انتخاب کرده بودن. یا بصورت پیامک یا تو تلگرام. خلاصه از رفتن به زیر پتو تا خوابیدن یه ساعتی طول کشید. ولی چسبید!



عنوان‌نوشت: واقعاََ من از کِی اینقدر مسئولیت‌پذیر شدم؟
۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده