امشب آقاجون رو دیدم. بعد از چند ماه. چقدر شکستهتر شده بود. چقدر بغض کردم. چقدر دوست نداشتم تو این حال ببینمش.
همیشه حرفهایی که میزنه برام دلنشینه. مثل عنوان همین متن که به فارسی میشه: هرکس برای خودش یه جور دیونه ست!
موقع خداحافظی چند بار بهم گفت (به گیلکی!): کار کن. الآن هیچکس به فکر تو نیست، هرکی دنبال کار خودشه. سواد ندارم اما دیدم... خودم دیدم.
چشم آقاجون.
***
امشب زنعمو میگفت درعرض دو ماه همهی تصوراتِ بیست سالهاش از دو نفر خراب شده. تعجبی نداره یاد تو بیفتم. درسته تصورات من از تو فقط دو سال زنده موند اما پایهی اعتقاداتم شده بودن.
زنعمو از اون دو نفر میگفت و من فقط تو رو میدیدم.
***
امشب جاقاشقی شیشهای از دست خواهرک افتاد. بابا با لبخند شرورانهای گفت خوب شد شکست!
همیشه اگه از اینجور اتفاقها میافتاد بابا سرزنشمون میکرد که بیشتر مراقب باشیم. به دلایل ناشناختهای بابا از این جاقاشقی متنفر بود. طوریکه هروقت روی سفره میدیدش به یکی میگفت برگردونش تو آشپزخونه!
البته شاید هم علت واکنش بابا همون قضیهی آینهی چینی و زیبالنسا و... باشه: از قضا جایگاه قاشقها شکست، خوب شد اسباب بازگشت ها شکست. که این "بازگشت" اشاره به بازگشتهای مکرر ما به آشپزخونه داره که جاقاشقی رو دور از دیدرس بابا قرار بدیم!