امروز کتابِ رساله درباره‌ی نادر فارابی از مصطفی مستور رو خوندم. تاریخی که اول کتاب نوشتم ۲۸ شهریور امساله. یه روز قبل از اینکه نتایج کنکور سراسری سال ۹۵ بیاد. من و زهره بودیم. همون جای همیشگی قرار گذاشتیم. حرم - روبروی کفشداری پنج. اسم اونجا رو گذاشتم "سه راه"؛ از دو جهت. یکی اینکه اونجا مرکز تجمع سه راه ارتباطی طبقه همکف به طبقه بالاست: ۱. راه‌پله. ۲. پله‌برقی ۳. آسانسور. دوم اینکه سه راه برای رسیدن به اونجا وجود داره. و تا مدتی که زهره بیاد مدام چشم‌هام و بدنم بین این سه راه میچرخه. الحمدلله که این راه‌ها دقیقا مقابل هم‌اند و از هیچ نقطه‌ای نمیشه هر سه‌تاشون رو زیر نظر گرفت! و الحمدلله‌تر که زهره هم همیشه متوسط نیم ساعت تاخیر داره! و همیشه شرمنده‌ست و من هم از شرمندگیش شرمسار! (اما اون انتظار واقعا احساس عجیبیه که هیچ جای دیگه‌ای جز اونجا تجربه‌اش نکردم. اون لحظه‌ها تو سرت هزارتا فکر میاد و تو دلت هزار تا دلتنگی.) بعدش رفتیم خانه‌ی کتاب. خوب یادمه که چقدر بین کتاب‌ها گشت زدم، چقدر گیج شدم، چقدر زهره نذاشت کتابِ من پیش از تو رو بخرم و چقدر اصرار کردم حالا که نمی‌خوام گرون بخرم، دو تا بردارم! زهره رساله درباره‌ی نادر فارابی رو پیشنهاد داد. شاید چون جلدش زردرنگ بود، شاید چون کوچولوتر بود، شاید چون ارزون‌تر بود... نمیدونم. اصلا کِی واسه اتفاق‌های پیش اومده بین من و زهره دلیل عقلانی وجود داشته که این دومیش باشه؟ راستش تا همین امروز با خودم فکر می‌کردم کاش به‌جای این کتاب، چند روایت معتبر یا عشق روی پیاده‌رو از همین نویسنده رو می‌گرفتم. آخه آثارش رو دوست دارم کلاََ. اما امروز فهمیدم نه تنها بین کتاب‌های آقای مستور، بلکه بین همه‌ی کتاب‌هایی که تا الآن خوندم، این، یکی از شیرین‌ترین‌ها بوده. چی بگم زهره؟ باز همون افسوس همیشگی...
اون روز زهره مدام بهم میگفت دانشجوی رشته‌ی شیمی‌کاربردی دانشگاه صنعتی شریف! طولانیه واقعاََ. شاید اگه جای زهره بودم هرگز این لقب رو استفاده نمی‌کردم! اما این گفتن‌ها و گفتن‌ها بود که باعث بُهتِ زهره به معنای واقعی کلمه شد وقتی شب بعدش ازم شنید شیمی‌محض دانشگاه اصفهان قبول شدم.
زهره ناراحت شد. من‌...
من الآن خوشحالم. خیلی خوشحالم که محض قبول شدم. اونی‌که دوست داشتم. نه اونی‌که به اجبار، برای اینکه دانشگاه صنعتی شریف درس بخونم، انتخاب کرده بودم. از یه طرف هم خوشحالم که اصفهان قبول شدم. اصفهانی که بزرگیش مثل بزرگی تهران برام ترسناک نیست و فرهنگ مردمش رو دوست دارم. چقدر خوبه درس خوندن تو شهری که توش راحتی. هروقت خسته شدی بدویی بری نقش‌جهان (یا میدون امام!*). به تق و تق مغازه‌های مسگری گوش بدی و دلت پر بکشه که دنبال اسب‌ها و کالسکه‌هاشون بدویی! البته زهره ازم قول گرفته که واسه ارشد بیام تهران. منم نمیگم بدجور به سرم زده یه مدت دانشگاه تبریز درس بخونم تا زندگی تو تبریز هم تجربه کنم! یا مثلاََ یزد... یا مثلاََ کرمانشاه...!
کلاََ میخواستم بگم دانشجو شدن باعث شد خوندن این کتاب ۴ ماه به تعویق بیفته. وگرنه نه من مقصرم، نه زهره، نه آقای مستور، و نه نادر فارابی!





*فهمیدم اصفهانی‌ها روی به‌ کار بردن "میدان امام" به‌جای "نقش جهان" تعصب دارن!
عنوان‌نوشت: برای اولین بار دندون پُر کردم. شیشِ راستِ بالا.