به بابا میگم دیشب حالت بد بود؟ میگه آره دلپیچه داشتم. مامان میگه من هم کابوس دیدم و حالم بد شد، اینقدر که نفهمیدم بابا حالش خوب نیست. همین موقع داداشی هم می‌رسه و میگه: بابا دیشب وقتی مرضیه اومد پیشت فهمیدم. صدات هم شنیدم. یادمه چند سال پیش هم همینجوری شدی‌ها! یهو خواهرک از اتاق میاد: وااای... نمیدونم چرا دیشب هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد!