خلاصه که اومدیم. بعداً فهمیدم قبل من دو نفر از طبقهی خودمون اومده بودن. اول چند دقیقه مبهوت اتاق شدم. بعد به وایفای وصل شدم و از سرعت خیلی بالاش به وجد اومدم! بعد به خودم اومدم. تختم رو درست کردم. به زهرا زنگ زدم و گفت ۳۰-۴۵ دقیقه دیگه میرسه. یه سر به آشپزخونه زدم و یه سوسک کوچولوی زنده دیدم. یه سر هم به توالت زدم و یه گنجشک کوچولوی زنده دیدم. نتونستم کاری براش بکنم آخه پنجرهها توری داشتن. رفتم پایین و خبر دادم که دوشاخهی یخچالمون شکسته و اونا گفتن فردا صبح میان درست میکنن. بخاطر همین بعد از اینکه زهرا اومد غذاهامون رو گذاشتیم تو فریزر یخچال اتاق مهدختاینا. جارو رو آوردم بالا و اتاق رو یه جاروی حسابی کشیدم. نماز ظهرم -که با مغرب یکی شد!- رو خوندم. تازه کار لذتبخش چیدمان کمد رو شروع کرده بودم که زهرا اومد.
فردا هم کلاس هشت صبحم رو میرم.
راستی صبح که میخواستم راه بیفتم یادم رفت با خواهرک روبوسی کنم. دلم سوخت براش وقتی اومد گفت پس من چی؟
آخرش هم گفت اَه چقدر بده همهچی، هوا هم که ابریه... لحظات خداحافظی رو میگفت. خوشم اومد که احساسش رو بروز داد؛ معمولاً ما این کار رو نمیکنیم!