چقدر عجیبن، حس‌هایی که الآن دارم. فردا میرم اصفهان. معلوم نیست ماشین گیرم بیاد یا نه. دیروز سینتیک رو شروع کردم و ... همین. فقط شروع کردم. حتی کتاب هلیا هم تموم نشده. میدونم دارم جایی میرم که مدام قضاوت میشم. دارم از تنهاییم جدا میشم و اصلاً اینو دوست ندارم. دوباره صحبت از ظواهر و شوخی‌های به ظاهر خنده‌دار. دوباره سنگینی نگاه‌ها روی یه "خواهر". دوباره لبخندهای زورکی. دوباره دوری... دوری... چرا اینجوریم چندوقت. احساس می‌کنم یکی رو به شدت دوست دارم اما نمی‌دونم اون کیه. همش گوشیمو باذوق چک میکنم. نمیدونم این دلِ بدبخت من باز دیونه شده، چل شده، نمیدونم چشه. ها، راستی؛ چندوقتیه مقابل شعر گارد نمی‌گیرم. از تاثیرات باباییه فکر کنم. نمیدونم. گیجم. حتی نمیدونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم. اما باید تخلیه شم. (به اینجا که می‌رسم میخوام متن رو پاک کنم، اما از اول می‌خونمش. ادامه می‌دم.) تو عید کار اشتباهی هم کردم، وجدانم میگه. نمیتونم که به خودم دروغ بگم. اما اشتباه نبود که... اَه. این صفر و یکی بودن احساسم نسبت به آدم‌ها رو کجای دلم بذارم. یعنی چی که محبتت رو اینقدر قانون‌مدار کردی؟
نمیدونم چمه، اما اینطوری نبودم قبل.