پ باز دروغ گفت. یعنی میدونستم این حرفشم دروغه اما خودم دوست داشتم باور کنم. دیروز ازش متنفر بودم. الآن نه. امشب فقط من و اون تو اتاقیم و برخلاف انتظار، من آرومم. آروم آروم.
خیلی جاها سعی میکنم خودمو بیرحم نشون بدم، اما نمیتونم. هرچی باشه یه سال رو با این احساس گذروندم اما تهِ دلم... همون کس یا چیزی که همش تو لحظات خاص مچم رو میگیره، ضایعم میکنه، سرکوفت میزنه،... همون که نمیدونم کیه و چیه اما همیشه واسه حاضرجوابی خودش رو میرسونه؛ بهم میخندید و میگفت این کاره نیستی. آره بخند. من نمیتونم با پ مثل خودش باشم. حتی دلم براش میسوزه. حتی گاهی دوست دارم بغلش کنم. مثل امشب. حتی... گاهی از بعضی محبتهاش دلم میگیره، بااینکه میدونم تصنعیه. اولین بار بود این رو اعتراف کردم. خوبه؟ بازم میخوای بشنوی؟ باشه... درست. گریهام هم میگیره. اینم ضعف منه دیگه...
واقعیت اینه که هر آدمی اونقدرها هم که فکرش رو میکنیم بد نیست.
از رابطههای دروغی، حرفهای دروغی، رفتارهای دروغی،... بدم میاد. ولی پ هم، آدمه خب. قلب داره. همین کافی نیست؟
امروز آب قطع شد. اصلاً تجربهی بیآبی در توالت رو توصیه نمیکنم! به هیچ وجه!
به شدت بغضی و کلافهام. کاش پ اینجور نبود. کاش میتونستم دوستش داشته باشم.
اَه... چرا اینجوری هستی پ؟ چرا؟