امشب با ثریا آشنا شدم. دو ساعت تمام گوش کردمش و نفهمیدم چطور گذشت. انگار می‌دونست باید چی بگه. یادمه بار اول که دیدمش با خودم گفتم: چه چشم‌های خوشگلی. حالا همین چشم‌قشنگ چند دقیقه پیش روبروی من نشسته بود و روحم رو بالا و پایین می‌کرد. تو همین دو ساعت خیلی چیزها درباره‌ام فهمید که برای بقیه مجبورم بارها توضیح بدم. هم‌چین میگم دو ساعت... واقعاً چطور گذشت؟ انگار دلم نمی‌خواد بخوابم. میشه صبح که بیدار شدم حرف‌هامون یادم نره؟ میشه دفعه‌ی بعد که رفتم پیش ثریا، حرفی برای گفتن داشته باشم؟ میشه دوباره با ثریا حرف بزنم؟ میشه لطفاً؟