تقریباً شیش تا بیست و چهار ساعت از اون شب میگذره. دلم برای موبایلم تنگ شده، این رو جدی میگم. با اینکه بهش وابسته نبودم و هشت ماه هم نمیشد که باهام بود، اما خب دلتنگیه دیگه! الآن خونه ام. از لحظه ای که از در خوابگاه بیرون اومدم تا همین الآن، قضیه دزدی مدام تو ذهنمه. برای اولین بار دوست داشتم زودتر از اصفهان برم. به هیچ خاطره و دلخوشی هم فکر نکنم. حتی بدم میومد... لجم میگرفت که همه جا، روی در و دیوار، مینویسن نصف جهان و... فلان. خوب نیست بگم اما حتی از مردمش هم دلخور بودم. برای اولین بار توی اتوبوس، هم دوست داشتم زودتر برسم، هم دوست داشتم هیچوقت نرسم. نمیدونم این خجالت درک شدنیه؟ بزرگش کردم؟ بزرگه برام خب... خیلی بزرگه...

دزد. کاش خدا اینقدری بهت پول و احساس بده، تا دیگه به موبایل من نیاز نداشته باشی و دلت برام بسوزه، بیاری پسش بدی.
نمیدونم تو از کی خجالت میکشی که حاضری برای رفع این شرم، دزدی کنی. اما من از چشم های بابام شرم دارم، واقعنی. هیچ جوره هم نمیتونم این گندی که جفتمون زدیم رو جمع کنم.

خدای هردومون کمک کنه. به تو و من. به همه.


عنوان نوشت: امروز فهمیدم دستمالم رو هم برداشتی. درک میکنم. تو اون فشار و شلوغی بی آر تی سخته تشخیص دادن. دمت گرم که پول ها رو گذاشتی بمونه، وگرنه واسه شکایت کاری نمیتونستم بکنم.
         دم ساقی گرم!