فرداش اما هلیا بهم هدیه داد. کیمیاگر. خیلی خوشحال شدم و اصلاً نمیفهمیدم دارم بروز میدم. مریم که گفت: اگه میدونستیم اینقدر خوشحال میشی زودتر بهت کتاب میدادیم، تازه متوجه نگاههای چپ چپِ خودش و زهرا شدم. زهرا هم با یه حالت محتاطی گفت: بابام چندتا کتاب داره... میخوای اونا رو هم بیارم برات؟
خلاصه... رویای مامان تحقق نیافت و ۳۱اُم با کتاب برگشتم!
همون شب هم دیدم داداشی کتابِ موبیدیک رو برام خریده.
شبِ ۳۱اُم کوتاه با ثریا حرف زدم. بین حرفهاش گفت: مثل همون کتاب فروشه که بهت گفت کتابهایی که برداشتی هیچ ربطی به هم ندارن. نتونستم نگم: یادت بود؟
پریروز بدون مقدمه بهم پیام داد:
نت بنویس! یادت نره! نظرتو از هر صفحه یا پاراگراف های مهم! بنویس! نت بنویس
یادم نرفته ثریا.
بعداًنوشت: ثریا یه جور قشنگی به حرفهات گوش میده. انگار همهچیز متوقف شده تا فقط تو حرف بزنی.
چقدر باید بابت ثریا شکر کنم؟...