دقیقاً یه هفته پیش (دوشنبه ۲۹اُم) مامان از پشت تلفن با یه حالت اسف باری ازم پرسید بازم کتاب خریدی؟ گفتم نه، خیالت راحت. ایندفعه هیچ کتابی همراهم نیست. نه بردم، نه میارم. خوشحال شد که اینبار جا برای وسایلم هست!
فرداش اما هلیا بهم هدیه داد. کیمیاگر. خیلی خوشحال شدم و اصلاً نمی‌فهمیدم دارم بروز میدم. مریم که گفت: اگه می‌دونستیم اینقدر خوشحال میشی زودتر بهت کتاب میدادیم، تازه متوجه نگاه‌های چپ چپِ خودش و زهرا شدم. زهرا هم با یه حالت محتاطی گفت: بابام چندتا کتاب داره... می‌خوای اونا رو هم بیارم برات؟
خلاصه... رویای مامان تحقق نیافت و ۳۱اُم با کتاب برگشتم!
همون شب هم دیدم داداشی کتابِ موبی‌دیک رو برام خریده.

شبِ ۳۱اُم کوتاه با ثریا حرف زدم. بین حرف‌هاش گفت: مثل همون کتاب فروشه که بهت گفت کتاب‌هایی که برداشتی هیچ ربطی به هم ندارن. نتونستم نگم: یادت بود؟
پریروز بدون مقدمه بهم پیام داد:
نت بنویس! یادت نره! نظرتو از هر صفحه یا پاراگراف های مهم! بنویس! نت بنویس
یادم نرفته ثریا.

بعداًنوشت: ثریا یه جور قشنگی به حرف‌هات گوش می‌ده. انگار همه‌چیز متوقف شده تا فقط تو حرف بزنی.
چقدر باید بابت ثریا شکر کنم؟...