کلمهها با ما دنیا میان. زندگی میکنن، پیر میشن. کلمههای من هم انگار...
رفاقت، منطق، پیگیری،... چیاند اینا؟ چقدر دورن...
اینجا راحت نیستم، یا گنگ مینویسم یا نمینویسم. (واضحه دیگه، احتمال متمم.)
کلمهها با ما دنیا میان. زندگی میکنن، پیر میشن. کلمههای من هم انگار...
رفاقت، منطق، پیگیری،... چیاند اینا؟ چقدر دورن...
اینجا راحت نیستم، یا گنگ مینویسم یا نمینویسم. (واضحه دیگه، احتمال متمم.)
دیشب هماتاقیام به من و هلیا که متولد تابستونیم، کادوی تولد دادن. پاکت صورتی شامل یه دفترچه و یه خرس سبز. عین هم.
اسم خرس من، سید فرجالله رمضانی؛ و اسم خرس هلیا یداللهست که وقتی میره خارج تِد صداش میکنن!
تازه مریم هم تو گوش فرج اذان گفت!
اینکه یه داداش داشته باشی که چهار سال ازت کوچیکتره و رمز کارتش باشه: ۸۱۰۶۲۵ و خواهر دوقلوش هم رمز کارتش رو بذاره: ۲۵۰۶۸۱ ؛ چیز عجیبی نیست. عجیبتر خواهر بزرگترشونه که تاریخ تولدهای نزدیکهاش رو خوب یادشه اما فکر میکنه رمز داداشش ۳ به توان ۴، صفر (بعنوان جداکننده)، ۵ به توان ۴ ئه.
هرگونه احتمال دیگهای رو هم رد کنه!
هیچوقت دوست نداشتم وارد رابطهی دو نفر بشم. مخصوصاً وقتی به مشکل رسیدن. اینکه بشینم حرفای یه طرف رابطه رو گوش بدم و هی راهکارهای نشدنی از خودم دربیارم، یا بدتر از اون با دو طرف رابطه ارتباط داشته باشم و راحت بگم: جاسوس دو طرفه باشم. حالا فرض کنیم هر دو تای اون آدمها هم برام عزیزن.
این مدت سه بار واسم پیش اومده. مثلاً آماده بودم تا دخالتی نکنم! اما تا تهش رفتم.
رابطهی زهرا و علی که قطع شد، رابطهی فائزه و مهرورز که قطع شد، و رابطهی گلی و فاطمه که قطع خواهد شد.
یعنی سر سوزنی هم نتونستم کاری بکنمها...
بدترین قسمتش اونجاست که منو میفرستن جلو.
عنوان: فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه، مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان میکشی
این بیت رو نمیفهمم، احساس کردم باید اون تعبیری که من میخوام هم توش باشه! کل شعر از اینجا
چطور میشه یه آدم درک کنه صداش باعث رنجش بقیهست؟
و چطور ممکنه همون آدم فکر کنه بقیه دلشون واسه صداش تنگ میشه؟
خدایا، بندههای سیریشت رو از ما دور بدار.
عنوان: شعری ترکیبی از جناب حافظ و بندهی حقیر؛ "روی روان" اشاره به رو مخ بودن داره!
امروز با ۱۳ تا از همکلاسیهای دبیرستان رفتیم بوستان نرگس. ۵ تا ۸.
غیر از خودم؛ ریحانه، قلیچ، سحر، نیلوفر، فائزه، زینب، گلی، شهری، ستاره، ویتی، برجی، ملایی و مهرورز.
۴ و نیم رفتم خونهی ریحانهاینا و با مامان و خواهرش راه افتادیم. تو راه ماشین هی صدا کرد و تا رسیدیم به چراغ قرمز خاموش شد. دقیقاً وسط خیابون بودیم! در رادیاتور افتاده بود. چراغ سبز شد و ما همچنان پا برجا. مامان ریحانه، چادر به کمر، جلوی کاپوت! دوباره که قرمز شد رانندهی ماشین سمت راست گفت چیزی نیست، استارت بزنی درست میشه و رفت. چون چراغ سبز شده بود. کاپوت بالا بود و مامان ریحانه نشست استارت بزنه. ماشین روشن شد، ریحانه با ذوق میگفت بریم حالا بعداً میبندیم! تا مامان ریحانه پیاده شه و کاپوت رو ببنده، یه تاکسی دقیقاً جلوی ما، که وسط خیابون بودیم، وایساد تا مسافر پیاده کنه. یه خانم پیاده شد، یه خانم دیگه هم همینطور، و یه خانم دیگه. خانم دوم سوار شد و بعدش خانم اول. اینقدر طول دادن تا دوباره چراغ قرمز شد. من فقط میخندیدم تو ماشین، مامان ریحانه فقط حرص میخورد!
موقع برگشت عموی ریحانه رو گم کردیم و رفتیم تو کمربندی! مامان ریحانه استرس، عصبانی، حرص، جوش،...!
ساعت ۱۱ و نیم امشب؛ وارد آخرین سال از دههی دوم زندگیم میشم.
* زهره به شوخی میگه از همون اول نسبت به اسلام مقاومت میکردی!
تبریکات! :
+ دانشگاه چطوره؟
_ خوب! فقط... با هماتاقیهام به مشکل برخوردم...
+ خیلی خوبه! آفرین!
_ ...؟؟ میگم به مشکل برخوردم ها...!؟
+ گفتم که، آفرین واقعاً!
_ چرا؟؟
+ چون خیلی خوبه آدم با مسائل اعتقادی کنار نیاد. براش عادی نشه. بهشون توجه کنه.
_ از کجا فهمیدی مشکلم اعتقادیه؟
+ میشناسمت! آدمی نیستی که مثلاً سر تخت با کسی بحث کنی. آفرین مرضیه، کوتاه نیا و ادامه بده.
دیروز رفته بودیم یه آرامگاه باحال. تقریباً یه سال پیش برای اولین بار اونجا رو دیدم و امسال دومین دفعه بود. این دو بار چند تا تفاوت با هم دارن:
۱. دفعه اول کلی عکس گرفتیم، دفعه دوم فقط چند تا دونه!
۲. دفعه اول آبجی و آقاسید باهامون نبودن، دفعه دوم علاوه بر اونها اسماسادات هم بود!
۳. مهمترین تفاوت طرز نگاهم بود. نگاهی که بعد از خوندن یه کتاب بهش رسیدم. مدیون شکیبام که این کتاب رو بهم معرفی کرد. تو بهترین زمان ممکن.
این بار معنی وحدت وجود بیشتر به دلم نشست: از عرش تا فرش به یک نقش. و این بار وقتی تو چینی خونه راه میرفتم قلبم لرزید از تصور اینکه تو اون مکان سماع و موسیقی صدها برابر زیباتر دیده و شنیده میشه.
بهرهکشی عاطفی (در مقابل خویش فرمایی عاطفی)
چندوقت پیش این مطلب رو خوندم. خیلی هیجانانگیز بود! تا حالا اینطوری به شرایط نگاه نکرده بودم. نمیدونم تا کجاها راسته (!) اما تا یه جاهایی قبولش دارم.
یاد حرفهای آقای صالحزاده میفتم. نمیدونم منظورشون همین بود یا نه. فقط آخر صحبتشون گفتن: چقدر سخت و سیاهه اینجوری دیدنِ دنیا.
امروز با خودش لحظههای سختی داره. خیلی شده که با چند نفر همزمان چت کنم. حتی شده از بعضیهاشون ناراحت باشم و دلتنگ دیدار بعضیهای دیگه. اما امروز تضاد زجرآوری بینشون هست. یکی به مرز آتئیست شدن رسیده و یکی با تمام وجود الله رو میپرسته. یکی از واکنش پدر و مادرش میگه و یکی از واکنش خودش نسبت به دانشکدههای پزشکی.
سختترین لحظهی امروز تا الآن وقتی بود که صدای گوشیم من رو از فکر ویل ترینر بیرون آورد و همزمان که لالوار به بیتابیهای فائزه گوش میکردم، باید به خوشحالیهای طیبه هم جواب میدادم. ایموجی خیلی چیز خوبیه. بغض دارم.
البته صدای گریههای زهرا هنوز میپیچه تو سرم.
و بیخبری از عصمت هم داره روانیمون میکنه.