ساعت ۱۱ و نیم امشب؛ وارد آخرین سال از دههی دوم زندگیم میشم.
* زهره به شوخی میگه از همون اول نسبت به اسلام مقاومت میکردی!
تبریکات! :
خاله فرشته - ۱۵ مرداد : تو تلگرام داشتم مشاوره میگرفتم که پس از تو رو کِی بخونم، بعدش اینقدر به فرمایشات خاله چشم گفتم که فرمودن: حالا که تو این همه خوب و متنبه شدی از حالا تولدت مبارک !
آبجی - ۱۹ مرداد : از یه ساپورت دو تا خریده بود که یکی رو داد به من، البته دقیقتر بخوام بگم توسط دست مبارکشون به پرواز دراومد و روی سر بنده نشست. بعد گفت این واسه تولدت! امروز هم یادآوری کرد تا نیومدن، کیک نخوریم. بازم تبریک گفت.
فائزه - ۲۱ مرداد : دوستِ هشت سالهی من که فقط نیم سال بغل دستی و یه سال همکلاسی و سه سال هممدرسهای بودیم؛ امسال سنگ تموم گذاشت. واسه تبریک بهم پیام داد و بعد گفت اصل کاری مونده. که ظهرِ بیست و سوم حسابی غافلگیرم کرد. اشکمو درآورد...!
فاطمه جمالی - شب تولدم : یکی از دوست داشتنیترین همکلاسیهام. تبریکش خیلی خوشحالم کرد چون اصلاً توقع نداشتم یادش باشه، یه بار همینطوری بهش گفته بودم. آخرش هم بهم گفت: واسه بهترین دوستم بود دیگه
زهراکوچولو! - شب تولدم : همسایهی محل قدیم و واقعاً بامعرفت! نمیدونم چرا این حد به من لطف داره، مخصوصاً اینکه چند سال اصلاً ازش خبر نداشتم و تو بچگیهامون هم همش با هم قهر بودیم!
کوثرجون - شب تولدم : دخترداییِ بزرگمه (از بین دو عدد دختردایی!)، راستش یادم نبود که کوثر هر سال بهم تبریک میگه! امسال علاوه بر حالِ دایی و زندایی و پسردایی و دختردایی، و البته حال خودش، حال آقاسعید هم پرسیدم.
زهره - شب تولدم : همون دو کلمهای رو گفت که پنج سال پیش با دیدنش حالم از این رو به اون رو شد. دیشب هم دوباره حالمو دگرگون کرد؛ نتیجهش اینکه تا ساعت ۳ بامداد باهم صحبت میکردیم و جفتمون گریه!...
بانک انصار - صبح روز تولدم : بیدار که شدم و گوشیمو از حالت پرواز درآوردم، خندهم گرفت وقتی پیامشو دیدم! هیچوقت از طرف بانکی، اپراتوری، جایی،... پیام نداشتم.
فاطمهچی! - صبح روز تولدم : همکلاسی عزیزم که زود پیداش کردم. خانوم خودش یه هفته دیگه تولدشه!
شکیبا - صبح روز تولدم : همکلاسی نازنینم که سنگ صبوره و خیلی مهربون. وبلاگش رو از اینجا بخونین!
خاله عزیز - صبح روز تولدم : خاله لیلای عزیز! صبح مامان زنگ زد و بعداً تبریکشون رو بهم رسوند.
طیبه - صبح روز تولدم : واقعاً تعجب کردم که دیشب ساعتِ ۰۰:۰۱ پیام نداد! صبح زنگ زد که خونه نبودم. با ریحانه حرم بودیم. بعد از زنگ هم پیامکهای پر احساسش...! قراره امسال بره جزو پزشکهای آینده.
مریم - ظهر روز تولدم : همینطور که با ریحانه داشتم صحبت میکردم شنیدم گوشیم زنگ میخوره. مریمی بود! هماتاقی ساده و بیشیله پیلهی من. نمیدونم چطوری تولدم رو یادشه، علامت سوال بزرگیه برام! تو گروه هم که کلی خوشحالم کرد.
زهرا - ظهر روز تولدم : هماتاقی دلسوز و بامحبتم. دو روز پیش اشتباهی تبریک گفته بود. گفت بیست و سوم هم مزاحمت میشم! تو همین هفته نامزدیشه.
محدثه - ظهر روز تولدم : هماتاقی خوشصدام! دلم براش تنگ شده بود.
زهرا که فامیلیشو نمیدونم! - ظهر روز تولدم : خانمِ آقای میرزایی (همکلاسیم) که خیلی خیلی زود با هم صمیمی شدیم. خودم بهش گفتم امروز تولدمه!
هلیا - ظهر روز تولدم : هماتاقی خوبم. برام ویس فرستاد. واقعاً انتظارشو داشتم!
بهار - بعد از ظهر روز تولد : هماتاقیم.
خانم رجبی - شب روز بعد از تولد : در واقع امشب، و در واقعتر چند دقیقه پیش! (۲۲:۰۹) مستاجر بسیار خوبِ ما. بچهشون، هدی، یه سال و نیمشه که وقتی به دنیا اومد یه نشونه برای من بود.
فاطمه گنجخانلو - همین الآن (۲۳:۰۴) : همکلاسی مکتب قرآنم، و هم کلاسی دبیرستان. خیلی دوستم داره! منم دوستش دارم.
مامان - ۱۱ و ربعِ بیست و سوم! - اصرار داشت که حتماً ساعت ۱۱ و نیم تبریک بگه، اما دل رو زد به دریا و گفت! حالا چون دیوار مامانها از همه کوتاهتره اینجا راجع به بابا هم بگم. خواهرک عکس بچگیهامو به بابا نشون داده و بابا نشناخته. راهنماییش میکنه که از بچههاته! بابا میگه مرضیه. کلی تقلب هم رسوندیما...!
فاطمهزهرا - بامدادِ بیست و چهارم : یه اسفندماهی (توضیح از این بیشتر؟!). فکر نمیکردم تبریک بگه، اما دوست داشتم این کارو بکنه! و کرد!
فاطمه - صبحِ بیست و چهارم : تنها دخترعمهم که دقیقاً یه ماه دیگه عروسیشه.
راستی، فائزه که تو گروه بهم تبریک گفت، از بچههای گل راهنمایی به خودش و من تبریک گفتن. فرزانه نقیبی و هانیه عباسی به فائزه، و یاسمین زیدیفر و زهرا دروگر و مطهره شریفی و زهرا گلافروز و فاطمه جابری به من!
ریحانه؛ گفت تولدت رو امروز تبریک نمیگم، بعداً غافلگیرت میکنم!