امشب سر نماز عشا بودم که باز صدای آهنگ بلند شد. مثل همیشه سریع کلمات پس و پیش شدن و حرفام به خدا نامفهوم و بدمفهوم! مثل همیشه سریع ناراحت شدم؛ چرا هیچ توجهی به موقعیت من نیست؟ مثل همیشه خواستم غر بزنم که بنده هات منو اذیت می...
اما
آقای اشرف‌زاده خوند: "تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی، اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی"...
اندوه بزرگی‌ست. اندوه خیلی بزرگی‌ست. یه چیزیه تو مایه‌های جون دادن... جون کندن...
واقعا بدون تو چیکار میکردم؟ چیکار میکردم اگه نبودی؟ اگه بغلت اینقدر گرم و محکم نبود؟ اگه صبرت کمتر از اشک‌های من بود؟ اگه نوک انگشت‌هات خیسیِ گونه‌های منو نمیگرفت؟ اگه اشتیاقت برای شنیدن من و گله‌هام کم میشد؟...
"آه از نفس پاک تو". اگه عاشقم نبودی... اگه معشوقت نبودم...
"هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم"، این دست توئه که همیشه دست‌های منو گرفته. من دوست دارم فقط نگات کنم وقتی سه‌تار به دست روبه‌روم میشینی. من دوست دارم فقط گوش بدم وقتی انگشت‌هاتو رو تارها میلغزونی. دوست دارم فقط دوستت داشته باشم وقتی... همیشه دوستم داشتی.
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا




پ.ن: نمازم‌ قبوله ساقی؟