من تو این مدرسه بیشتر از چهار سال بزرگ شدم. از لحاظ عقلی. آدمها تو سختی رشد میکنن -همونطور که گرافیت تحت فشار الماس میشه- منم همینطور. از سال اولی که پامو گذاشتم تو اون مدرسه تا همین الآن که ادامه داره، عوامل محترم سعی کردن با تمام توان ما رو بشکنن. نه تنها غرور رو، که روح رو، که شخصیت رو. باز هم میگم. نمیخوام کلی نگاه کنم. میخوام از دید یه نفر، یه دختر ۱۴ ساله، حرف بزنم. خیلی از سمپادیا میگن اسم تیزهوشان باعث غرور پوچ دانشآموزها میشه. اما من میخوام بگم که اسم تیزهوشان واسه ما باعث شرم میشد. حتی یه نوع ننگ بود. خواری بود. مخصوصا تو مدرسهای که سالهای دوم و سوم و چهارمش سمپادی نبودن. خوب یادمه وقتی معلم زبانمون اومد سر کلاس، یکم با پوزخند نگاهمون کرد و گفت یعنی واقعا شما فکر میکنین تیزهوشین؟ و بعد یه سخنرانی مفصل برای اثبات تیزهوش نبودن ما ارائه دادن. اینو بگیرین بیاین تا.... سال کنکور. سالی که همهی ما تشنهی امید بودیم. این سخنرانیها از اول دبیرستان شروع شد و تا پیشدانشگاهی هم ادامه داشت. تا الآن هم ادامه داره. دیشب فهمیدم.
من دورویی، دوبههمزنی، دروغ، بیاعتمادی، پارتیبازی، چاپلوسی، بیشعوری،... رو اونجا به عینه دیدم. من. دختر ۱۴ ساله. با چشم خودم دیدم. با گوش خودم شنیدم. قلب من بود که بارها میشکست.
من الآن واقعا ناراحتم.
آره. من خورد شدم. بارها و بارها خورد شدم. متنفر شدم. از خشت خشتِ فرزانگان دو فرهنگ سابق. من خودمو گم کردم. از خودم بدم میومد. من. دختر ۱۴ ساله.
من الآن یه بغض گنده تو گلوم دارم.
حتی حاضر نیستم از اون روزهای سیاه یه کلمه بیشتر بنویسم. میخواستم بنویسم و برای همیشه از کابوسهاش رها شم. نمیتونم.
اینکه دیشب چی شنیدم بماند. نه اصلا برود. برود روی همون چهار سالی که شنیدم و تنها کاری که کردم بستن چشمام بود.
ولی آخر قصه رو میگم. قصهی ۳۶ تا دانشآموز تجربی بدبخت که هیچکس صداشونو نشنید. غیر از ۹ نفر بقیه همه امسال پشت کنکورن. (۲۵ درصد قبولی داشته) و صد البته و هزار البته که امسال بهخاطر نرفتن به اون مدرسه بهتر عمل کردن. از ترازهای آزمونهای کانونشون مشخصه.
خودم به درک... دلم برای دوستهام میسوزه که خندههاشون به خاطرات دبیرستان همه تلخه... همه تلخه... عین زهرمار.
لب باز نکردم به خروشی و فغانی، من محرم راز دل طوفانی خویشم*
* امام خامنهای