دیگه عادت کردم بدون اینکه دستم بره روی مخاطبین گوشیم تو اتوبوس بشینم. اما هنوز وقتی به میدون امام میرسیم گوشیمو تو دستم فشار میدم و ایستگاه بعد، تولید دارو، چشمم روی صورت مردم میگرده. پیِ یه چهره‌ی آشنا.

دیشب حرف کشید به بیست و اندی استادهای المپیادمون، تو دو سالی که المپیادی بودیم. خودم حرف رو کشیدم به اونجا. اون می‌خندید. از ته دل. من اما نه.

دیشب حرف به دبیرستانِ مثلا تیزهوشانمون هم کشید. اون حرف رو به اونجا کشوند. مثلا می‌خندیدم. مثلا من خوشحالم. سال‌های ۹۱ و ۹۴، بدترین سال‌های زندگیم، جزو اون ۴ سالی بودن که تو اون ساختمون بودم... از اونجا بدم میاد.

هنوزم اتوبوس سوار میشم. هنوزم گاهی تو راه بغض‌های یواشکی دارم. هنوزم همون ایستگاه پیاده میشم. اما دیگه سمت راست نمیرم. دیگه کوچه آبشار نمیرم. آجر به آجر کتابخونه‌ی اونجا ما رو یادشونه... از آجر که کمتر نیستم! الآن میرم سمت چپ. الآن فقط حرم میرم. فقط حرم.

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی*


*وعنوان: هوشنگ ابتهاج

* آقای شجریان واقعا چقدر، چقدر، این بیت رو زیبا میخونه.

* ساقی جان...