میگه بیا زندگی آدمایی که میبینیم رو حدس بزنیم. میگم نه، دوست ندارم. ناراحت میشه -مهم نیست- . دلیل میخواد. میگم دوست ندارم قضاوت کردن رو، اونم از روی ظاهر. میگه قضاوت کردن نیست که، برای یه نویسنده لازمه. تو دلم میگم دِ آخه نویسنده هم نیستی.
میگه اون پسره حتما موسیقی کار میکنه چون کلاه قرمزش به بقیهی لباسهاش نمیاد. میگم... نه! واقعاََ چیزی میتونم بگم؟!
میگه چرا به فروشندههه باتعجب نگاه کردی؟ (فروشنده پیرمردی بود با گوشهای سنگین و تیک عصبی که مغازهی تاریک، توی جای پرتی داشت.) میگم اصلاََ. اما همچنان روی توهماتش مُصر بود.
از زود قضاوت کردن و زیر ذرهبین بودن بسیار بدم میاد. شُکرت. شُکرت که نه دوست دارم کسی باهام این رفتار رو داشته باشه نه خودم با کسی این رفتار رو میکنم. خوشحالم.
ادامهی مطلب وقایع نگاری دیروز و امروزمه. متن بالا مربوط به دیروزه.
دیروز:
ساعت ۸، بعد از خداحافظی از دوقلوها، با بابا رفتیم ۷۲تن. چه مه غلیظی شهر رو گرفته بود! یکم بعد از اینکه راه افتادیم کمک راننده به آقایی که روی دو تا صندلی سمت چپ من خوابیده بود گفت کفشهات رو بپوش و یهذره دعوا و دلخوری پیش اومد. یکم جلوتر که برای استراحت موندیم، راننده سعی کرد از دلش دربیاره. جاده قشنگ بود. دو طرف جاده برف خیلی خوشگل نشسته بود. ۱۰ دقیقه به ۹ راه افتادیم و یک و نیم دم در اتاق بودم. کلاس تربیتبدنیِ ۸ تا ۱۰ رو که نتونستم برم، ولی کلاس فیزیکِ ۲ تا ۴ رو نخواستم برم. چون قرار شد بریم ۳۳پل. در اتاق رو که باز کردم اول چشمم افتاد به زهرا و هیجانات ناشی از دوری و دلتنگی! زهرا که چمدونم رو میاورد داخل اتاق با محدثه و مریم هم روبوسی کردم. زهرا و مریم از مشهد برام یه فانوس کوچولویی که شبیه زودپزه آورده بودن، سوغاتی. ته دلم شاد شد! بعد از امتحانهای ترم پیش رفته بودن. یکم از مسخرهبازیهاشون تو این مدت گفتن و یکم بحث کردن. الکی! دلم واسه این کلکلهاشون تنگ شده بود! بهار هم اومد. محدثه رفت کلاس. قرار بود زود برگرده که پنجتایی بریم ۳۳پل، اما زنگ زد و گفت نمیتونه. نگو این نیومدنش برنامهریزی شده بوده! چهارتایی رفتیم. سپردیم اتاق بغل شامهامون رو بگیرن. من و بهار ته اتوبوس و زهرا و مریم جلوتر نشستن. یه دختری بغلم نشست و چون شارژش تموم شده بود موبایلمو خواست تا به خونه زنگ بزنه. چند ایستگاه بعد رضوان و فاطمه(پرستگاری) هم اومدن جلوی ما نشستن. ما هم شروع کردیم به حرف زدن از واحدهایی که برداشتیم. دختر بغلدستیم باتعجب پرسید شماها مگه رشتهتون چیه که هم شیمی دارین هم ریاضی هم فیزیک؟! این شد که دختر بغل دستی هم وارد بحثهای ما شد و فهمیدیم ترم چهار پزشکیه و بعنوان مهمان از کاشان اومده اصفهان. کمکم پای زهرا و مریم هم به مذاکرات باز شد و یکی بهم گفت کل اتوبوس که دوستهای تواَن! اول رفتیم یه حلقهی ورزشی برای زهرا گرفتیم بعد یه روپوش آزمایشگاه برای من و ... یادمون افتاد که فردا تولد محدثهست! یه مجسمه هم برای محدثه و یه گلسر صورتی برای اسماساداتم. یه پیراشکی برای بهار و سه تا هم پیتزاپیراشکی برای خودمون خریدیم و روی ۳۳پل نشستیم. کلی عکس گرفتیم. لازم به ذکره که خانم پ تو این مدت مخ ما را تماماََ جویده که قایقسواری کنه؛ تو اون سوز سرما. گفتن که خدا یکی و حرفم یکی، باید برم. باز تو اون سرما تا لب آب رفتیم که گفت خدا یکی و حرفم یکی نمیرم.* بعله. تا اتوبوس بیاد یه چیتوز طلایی برای محدثه خریدم چون عاشق پفکه. منم چیتوز طلایی خیلی دوست دارم! (رابطهی متقابل) از اونجایی که محدثه خانم خیلی تیز تشریف دارن کلی نقشههای زیرکانه طراحی و اجرا کردیم برای کادو کردنِ مجسمه. محدثه با ما نیومده بود که تدارک شام رو ببینه و غافلگیرمون کنه. زرشکپلو با مرغ و پلوعدس (یه مدل عدسپلو) و سالاد شیرازی و انواع ترشی. (محدثه شیرازیه) خیلی مفصل بود! مهدیه هم برای شام اومده بود. بعد شام رفتم اتاق فاطمهاینا و بعدش کارهایی که تو برنامهام بود رو انجام دادم مثل تمیز کردن کمد و درست کردن تخت و شستن ظرفها و... به همهاش رسیدم و این خیلی خوشحالم کرد! مریم یه کتاب آورده بود که پیشنهاد داد بخونیم. قبل خواب اونم خوندم. ستاره از مریم کریمی.
امروز:
فقط ۸ تا ۹ فیزیک داشتیم و با اینکه تا ساعت ۶ کلاس داشتم اما همه کنسل بودن. بعد از فیزیک با فاطمه و فاطمه(جمالی) (!) رفتیم کافه تریا تا ۱۰ بشه و بریم سر کلاس ایمنی در آزمایشگاه. یا به قول خودم ایمنی در برابر آزمایشگاه! کنسل که شد برگشتم خوابگاه. مریم هم بود. تازه لباسهامو درآورده بودم که تصمیم گرفتیم دوتایی بریم شهر کتاب. خداروشکر بلد بودم. مسیریابیام اصلا خوب نیست ولی حس ششمم عالیه! همون کمکم کرد اونجا رو پیدا کنم. شهر کتاب رو از طبقهی بالا برده بودن طبقهی پایین و کتابها یکم به هم ریخته بود. در کل مغازه آماده نبود هنوز. ولی چهار تا کتاب خریدم. موقع برگشت برای مریم رفتیم دنبال کار دانشجویی. بعد من رفتم سلف اختران و مریم رفت خوابگاه. زنگ زدم و فاطمه.ج اومد پیشم. رفته بود مشاوره. نمیدونم چرا احساس کرده بودن به مشاوره احتیاج داره. تو اختران لاله و رضوان و فاطمه.پ رو دیدم. فاطمه.ج دوباره رفت مشاوره و رضوان و فاطمه.پ رو بردم خوابگاه. کنجکاو بودن از نزدیک یه خوابگاه ببینن! از اتوبوس که پیاده شدیم دیدم دوتایی دارن پچپچ میکنن. یه پسر نابینایی بود که احساس کردن به کمک احتیاج داره و من ندیده بودم. رفتیم پیشش. میخواست بره زیرگذر. ازش خواستم کیفِ روی دوشش رو بگیرم که بتونم راهنماییش کنم. خیلی مودب بود. تو راه از وضعیت اینترنت خوابگاه گفت و من یک کلمه از حرفهاش رو نفهمیدم! خیلی تخصصی حرف میزد! گفت مترجمی زبان میخونه و کامپیوتر. تایپیست هم هست. سایت هم میسازه. یه بار هم غفلت کردم و بندهی خدا خورد به صندوق پست. کلی خجالت کشیدم. برگشتیم خوابگاه. سه و نیم سمت دانشکدهی ریاضی راه افتادیم. اصلاََ معلوم نشد کلاس ما چی شده! نه کلاس بود نه استاد نه دانشجوها. از ۶۰ نفر فقط ۱۰ نفر تو سالن دنبال کلاس بودیم. آخرشم هیچی به هیچی. بعد شام فاطمه و هماتاقیش اومدن اتاق ما. یکم بعد مونا، بعد شیوا، بعد ساجده هم اومدن! اوضاعی بود تو اتاق! زهرا فال میگرفت، محدثه حلقه میزد، مونا و هماتاقی فاطمه دربارهی کارشون حرف میزدن، فاطمه داشت اسم بچههای کلاس رو به من یاد میداد، مریم و بهار نمیدونم در گوش هم چی میگفتن، ساجده هم که برای محدثه کادو آورده بود و با شیوا یکم بعد رفتن. فال مریم اینطور دراومده بود که طرف دلش با مریمه، مشکل اینه که مریم فکرش جای دیگهست!