مریم گفت: امشب قراره چای دم کنیم، چهارتایی بریم تو حیاط، زیر بارون، با هم باشیم. بهونه و درس و اینا هم نداریم. دوست را زیر باران باید دید!
من و محدثه تا خواستیم یکم مخالفت کنیم، با چهرههای غضبناک زهرا و مریم مواجه شدیم و... بیخیال!
زهرا کتری رو گذاشت رو گاز. ساعتی بعد مریم آمد و نطق غرایی من باب همنشینی و مصاحبت با یاران نمود و گفت ماسماسکها و کتابهاتون رو بذارید کنار و برای پرت کردن حواس من یه آهنگی هم گذاشت! رفت و دید گاز خاموش شده. آهنگ رو قطع کرد تا به مطالعهام ادامه بدم!
مریم چند دقیقه بعد باز هم اومد و تا نطقش رو ارائه بده و آهنگی پخش بشه، زهرا رو فرستاد پی کتری. بازم گاز خاموش شده بود. آهنگ قطع شد و ما به مطالعه ادامه دادیم.
یکم بعد مریم جویای کتری شد و کاشف به عمل اومد زهرا خانوم زیر کتری رو به دلیل نبود حوصله روشن نکردن و گاز همچنان خاموشه. البته اینبار صدای آهنگ نه، صدای نصیحتهای نسبتاََ بلند مریم به زهرا (!) یه وقفهی کوچولویی بین مطالعهی من ایجاد کرد که... به خیر گذشت بحمدلله!
پاسی از شب گذشته بود که مریم کتری رو آورد. چون اینجا کلاََ حوصله زیاد موجود نیست چای دم نکرد. باز هم طول کشید تا زهرا چای بذاره.
خب حالا آخر شبه و همهچی مهیا برای یه دورهمی. از اول قرار بود من کافیمیکس و بقیه چای دم کرده (نه تیبگ) بخورن. بخاطر همین کتری رو گذاشتیم وگرنه محدثه یه فلاسک آب جوش داشت. خلاصه... من که رفتم سر کمدم هر سه تا گفتن برای ما هم کافیمیکس بیار و چای زهرا موند!
اما خب خوش گذشت. خاطرههای زیادی از چای دم کردن داریم که کلی باعث شد بخندیم. از ته دل! البته مریم هم خودش تنها کلی خاطره برامون میسازه! شاید اون خاطرهها رو هم بعداََ بنویسم.