نه که حرف نباشه؛ اتفاقاََ هست. زیاد هم هست. اما شلوغم انگار. واسه حرف زدن باید داد بزنم تا صدام بین این همه سر و صدای ذهنم شنیده بشه.

دوست دارم خیلی چیزها رو بگم. مثلاََ دوست دارم بگم برای اسماسادات شب جمعه، تو نوزده‌روزگیش، عقیقه گرفتیم. اولین بار رفتیم خونه‌ی آقاجون‌اینا و تمام وقت شام کوچولوی نازنین تو بغلم خواب بود و من براش لالایی میخوندم.

یا مثلاََ دوست دارم بگم دیروز مونا قابلمه‌ام رو گرفت که سوپ درست کنه و شب توش ۱۷ تا شکلات ریخت و آورد. سوپی نمونده بود بیاره و بخاطر همین عذرخواهی کرد. کلی خوشحال شدم با کاری که کرد. کاش من هم از این کارهای کوچولوی قشنگ بلد باشم!

یا مثلاََ بگم آخه کی اشتباهاََ اسم یه اسپری رو میخونه: for men؟

دوست دارم بگم امروز برای اولین بار آزمایش شیمی انجام دادیم و من از ثانیه ثانیه‌اش لذت بردم.

یا بگم امشب چقدر دلم شونه‌های محکم و دست‌های گرم زهره رو میخواست...

یا بگم کم کم زاینده‌رود بسته میشه و من غصه‌ام میگیره.

یا بگم خیلی از کاراته خوشم اومده و وقتی حرکاتش رو انجام میدم همه‌ی وجودم پر از شوق میشه.

یا بگم استاد ریاضی‌مون تو دانشکده‌ی شیمی املا درس میده.

یا اینکه بگم دلم میخواد این ترم فارسی داشته باشم.

یا بگم چقدر بعضی آدم‌ها تابلو خودشون رو نشون میدن. انگار میان تو چشم‌هات زل میزنن میگن: هی! اومدم ازت استفاده کنم و برم! همین‌قدر زیبا!

کلی چیزمیز دوست دارم بگم. اما فعلاََ همین‌ها خوبه. یه طرح زوج و فردی... چیزی... هم باید تو ذهنم اجرا کنم. سرسام گرفتم از این‌همه سر و صدا... آخخخ!... ای بابا... بوق نزن برادر! بوق نزن.