به این نتیجه رسیدیم که چقدر من و زهرا درباره‌ی کشاورزی صحبت میکنیم. مثلاََ دیشب درباره‌ی کاشت سیب‌زمینی و زعفرون و امروز درباره‌ی درخت و درختچه حرف زدیم. برای خودم خیلی جالبه‌ها!

امروز یه دختری دیر رسید و وقتی وارد کلاس شد همونجا جلوی در ایستاد. ما تعجب کردیم. اینقدر ایستاد تا استاد بهش گفت بفرمایین و بعد نشست. خیلی کارش به نظرم قشنگ اومد. امیدوارم اگه به کلاسی دیر رسیدم منم همین کار رو بکنم.

بخاطر اتفاق‌هایی دیگه نمیتونم کاملاََ به کسی اعتماد کنم. اوایل این کار برام سخت بود و الآن عادی شده. فکر میکردم به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد ندارم و با این حال به این بی‌اعتمادی عادت کردم. اما امروز فهمیدم من هنوز به یه نفر اعتماد دارم. هنوز حرف‌های یه نفر رو تماماََ قبول دارم. دلم بهش قرصه. چقدر این خوشحالم کرد. این‌که اینقدر باورش دارم تا حرف‌هایی که بهم میزنه رو بدون چون و چرا گوش میکنم. یا حداقل اگه قانعم نمیکنه، دنبال دلیلی میگردم تا قانع شم، نه اینکه بهش ایراد بگیرم.
من الآن واقعاََ از این بابت خوشحالم.


*امروز، درد، اتوبوس، صندلی خالی
 امروز، گرسنگی، نهار تو یخچال، هم‌اتاقی خوب