بالاخره وقت شد و دیروز و امروز نشستم و نوشتم و تموم شد!
قول داده بودم تا سفرنامهی راهیاننور رو منتشر نکردم، هیچ پست دیگهای هم نذارم. منتها وقت نمیشد. حالا تموم شد! اینم از این:
۱۶ اُم
ده دقیقه به شیش از اتاق فاطمه اینا راه افتادیم. جلوی گیت خوابگاه علمالهدی اول صفورا و بعد هلیا رو دیدیم. صفورا به پشمک حاج عبدالله مجهزمون کرد و هلیا قول سوغاتی گرفت. تو اتوبوس نرگس رو دیدیم. رفتیم مصلیِ دانشگاه. مصلی الغدیر. قرار بود شامِ اون شب رو همراهمون داشته باشیم. فاطمه بعد از آزمایشگاه فیزیکش از تریای سمت دانشکدهی خودمون چهار تا اسنک خریده بود. نمیدونم چرا اینقدر گرسنه بودیم، تا قبل اذان پشمکهای صفورا تموم شد! فاطمه میگفت شام رو تو اتوبوس بخوریم و ما همچنان گرسنگی کشیدیم تا تکلیف اتوبوسها معلوم شه. البته کار به "شکلات موضوع" هم کشید! تو اون شلوغی که هرکی دنبال مسئول خودش میگشت دیدم یکی اومد پیشم و از کارتش حرف میزنه و اینکه نیست و میخواد چیکار کنه و... منم فقط میگفتم خب؟ که یه مسئولی سررسید و به کار اون بندهخدا رسیدگی کرد! تازه دوزاریم افتاد که من رو اشتباه گرفته. ما شدیم کاروان حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)، اتوبوس امام حسن (علیهالسلام). (اتفاقهایی که برای اتوبوسها و افرادشون میفتاد و طرز رفتار و واکنش "بچههای امام (...)" کاملاََ متناسب با اسمشون بود...!) کلاََ ۶ تا اتوبوس بود از امام اول تا ششم. البته تو راه یه اتوبوس از دانشگاه خودمون دیدیم که روش نوشته بود امام رضا (علیهالسلام)، احتمال دادم برای آقایون باشه... نمیدونم! مسئول اتوبوس ما به قول فاطمه خانمی بود که تو اسمش س و ج داشت / خانم سین جیم! یکی از هماتوبوسیهامون هم همیشه رَندم از بین ساجده و سجاده و سجده یکی رو انتخاب، و صداش میکرد! ساجده فیزیک میخوند و صورتش معصوم بود. وقتی میخندید عین بچهها میشد. صدای خیلی آرومی هم داشت. خلاصه نشستیم تو اتوبوس. فاطمه بغل پنجره و من کنارش. تقریباََ وسط اتوبوس بودیم، سمت چپ. چادرم رو تازه شسته بودم. (با کلی مکافات، تو خوابگاه و کشون کشون بردم تو بالکن فاطمهاینا پهن کردم.) همون اول دیدیم که گچی شده. بعد به نوشابه و سس و آب پرتقال مزین شد. تو همون لحظات اول. از درب شمالی دانشگاه رفتیم بیرون. Mathematics خودش رو بعنوان مسئول فرهنگی معرفی کرد. از بچههای کاربردیه. شناختمش و کنفرانسی که قرار بود یکشنبهی هفتهی بعد سرکلاس ایمنی ارائه بده رو یادآوری کردم! خوابیدیم، زود نه. ساعت سه اتوبوس واسه کاری ایستاد و ما تخمه خوردیم. بی دلیل واقعاََ! برای وضو که نگه داشت، بچههای امام علی (علیهالسلام) هم بودن. تو سرویس بهداشتی اینقدر که اونا رو صدا کردن بیاین برین، من دلم میخواست گوش تک تکشون رو بگیرم ببرم تو اتوبوسشون. فقط ما بودیم و اتوبوس امام علی (علیهالسلام). مثل اینکه بقیه اتوبوسها زودتر رفته بودن. به ما گفتن جلوتر واسه نماز نگه میدارن. من و فاطمه هم تندی وضو گرفتیم و سوار شدیم. به کسایی که سوار نشده بودن گفتن همینجا نمازتون رو بخونید. درنتیجه نماز ما اون روز قضا شد و من فهمیدم نباید هم همیشه مراعات حال بقیه، علیالخصوص مسئولین رو کرد. از حرصمون پفک خوردیم، ساعت شیش!
۱۷ اُم
۸ و نیم دو کوهه بودیم، اندیمشک. تو حسینیهی شهید همت استراحت کردیم که میگفتن به حوضش معروفه و واسه نماز ظهر من و فاطمه با آب حوض وضو گرفتیم. آقای حسینی (هجدهم با ایشون آشنا میشیم!) میگفت که این حسینیه رو حاج همت خودش ساخته و خشت خشتش شاهد دعاها و گریههای شهداست. اما متاسفانه خرابش کردن و جاش یه ساختمون دیگه درست کردن. ما همونجا استراحت کردیم. فاطمه نموند، ولی من کمتر از نیم ساعت خوابیدم. بعد صبحونه خوردیم که شاملِ نون، چای، پنیر، قند و حلواشکری بود! بعد از صبحونه تو محوطه، بین تانکها، گشت زدیم. ساعت ۱۰ تو حسینیه مراسم افتتاحیه بود. نتونستم خیلی مقاومت کنم و روی پای فاطمه خوابم برد. بعد از اینکه وضو گرفتیم تا اذان بگن، تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاهی که همون نزدیکیها بود رو ببینیم. مربوط به انقلاب و جنگ و زمان حال بود. تک به تک غرفهها رو بادقت دیدم. به بهشت نرسیده بودم که اذان گفتن. بهشت، آخرین غرفه و تهِ نمایشگاه بود. گفتن موقع نماز نمایشگاه تعطیل میشه و منم برگشتم. تو حسینیه نماز خوندیم. نجمه زیر مهرم جانماز گذاشت. ساعت یک رفتیم سلف برای نهار. قیمه بود. ساعت دو به سمت شَرهانی حرکت کردیم. گفتن شرهانی مقتل شهداست. تو راه یکی یه دونه سیب قرمز گنده دادن بهمون. تو شرهانی از راه کانالمانندی رد شدیم تا به فضای بزرگی رسیدیم. اونجا روضه خوندن و زیارت عاشورا. با فاطمه رو یکی از تپهها نشستیم، غروب خورشید رو دیدیم، امینالله خوندیم. گفتن شرهانی به کربلا خیلی نزدیکه. دیر شده بود، درواقع همهجا دیر میشد و مدام به ما دو تا میگفتن: برید. نمیدونم چرا فقط ما! طوریکه یه بار وقتی داشتم از غروب شرهانی عکس میگرفتم فاطمه ساجده رو دید و بهم گفت بدو داره میاد! و سه تایی خندیدیم. به زیارت شهدای گمنام نرسیدیم. چون با چند نفر دیگه دور جانباز عزیزی جمع شدیم تا برامون حرف بزنه. بعد از نماز ایشون برای همه صحبت کردن. دربارهی عملیات و... . موقع برگشت آقای روحانیای که تو زمینههای ازدواج و انقلاب تخصص داشت، برامون صحبت کرد. ده گام انتخاب موفق همسر رو گفت. یکم خوابیدم تا رسیدیم اردوگاه سردار شهید عبدالله کلهر. وسایلمون رو جلوی خوابگاه گذاشتیم و رفتیم سلف. ساعت یازده شوید پلو با گوشت خوردیم. سر غذا خوردن اذیت میشدم چون تو خوابگاه به نهارهای ساعت دوازده و شام های ساعت شیش عادت کرده بودم، اینجا معمولاََ نهار ساعت سه بود و شام ساعت یازده. تو راه سلف یه جا با ۳۰ درصد تخفیف کتاب میفروختن، گفتیم بعد شام میایم اما رفته بودن. دو تا تخت بالا، کنار هم، گیرمون اومد. یه سری روی زمین خوابیدن. تختها بشدت لق میزدن، مخصوصاََ تخت من. حالت شناور داشتن. احساس میکردم رو یه تختهی معلق خوابیدم. با کوچکترین حرکتی تکون میخورد که باعث شد پایینیم بهم تذکر بده. ساعت ۱۲ خوابیدیم.
۱۸ اُم
صبح از سرما بیدار شدم. سرد بود؛ سرد! نماز صبحمون قضا شد چون کسی ما رو پیدا نکرد که صدامون کنه. دیر شده بود. رفتیم سلف اما بقیهی صبحونهام رو تو اتوبوس خوردم. صبحونه شاملِ نون، چای، قند، کره و مربای هویج بود. توی راه دعای عهد گذاشتن. به مامان زنگ زدم و وقتی بهش گفتم تو شرهانی دعا کردم که زیارت کربلا نصیبش بشه، گریه کرد. بهمون لیوان دستهدار لاکی دادن. روش نوشته: گر تشنهی یاری عطشت افزون باد. البته همهی نوشتهها خیلی زود پاک شد! برای من زرده. مطمئن بودم زرد به من میرسه بس که تو این سفر نشونه دیدم. واسه فاطمه صورتی بود که با سبز عوض کرد. ۹ و نیم فتحالمبین بودیم؛ اما فقط ما بودیم! بقیهی اتوبوسها راه رو گم کرده بودن و مشکلات دیگه باعث شد بدون اینکه فتحالمبین رو زیارت کنیم دوباره راه بیفتیم. ساعت یازده رسیدیم فکه. بستنی لیوانی دادن، زعفرونی و وانیلی. ما مخلوط خوردیم! کیک دوقلو هم دادن. قبل از نماز از نمایشگاه شهیدآوینی یه گردنبند سنگ وانیکاد بعنوان سوغاتی برای یکی از همکلاسیها و چندتا پیکسل از عکس شهدا خریدیم. برای من روی پیکسل صورت شهیدآوینی نقاشی شده بود. بقیهی شهدا عکس واقعیشون روی پیکسل بود. سریع رفتیم تو حسینیه برای نماز. هوا گرم بود. خاک فکه رَملیه. کفشهامون رو درآوردیم تا راحتتر راه بریم. ورودی یادمان، به بچههای امام حسن (علیهالسلام) و یه اتوبوس دیگه که یادم نمیاد بطری آبمعدنی میدادن. یکی از بچههای امام حسین (علیهالسلام) خواست آب برداره که بهش گفتن برای شما نیست و دختره ناراحت شد. (میگم اسم اتوبوسها بیربط به اتفاقها نبود...) موقعی که نشسته بودیم و برامون صحبت میکردن، روی خاکها آب ریختیم و دیدیم آب توی خاک رملی فرو نمیره. باز هم تندتند برگشتیم، چون دیر شده بود. نهار رو تو اتوبوس دادن، چلو جوجه. (برای من سوخته بود!) ساعت چهار رسیدیم کانال کمیل و حنظله. آقایون توی کانال نشستن و ما بالاش. راوی میگفت حدود ۱۰ ساله که دانشگاه اصفهان بچهها رو اینجا نیاورده. (امسال بیست و سومین باری بود که دانشگاهمون بچهها رو میبرد راهیاننور، جهت اطلاع خودم.) میگفت التماسهای پدر و مادر شهدا رو دیده که فقط میخواستن از دور ببینن بچهشون کجا شهید شده ولی نذاشتن جلو بیان. و حالا ما توی کانال نشستیم. موقع برگشت تو اتوبوست آقای سیدمهدی حسینی دربارهی جبهه صحبت کرد. جانباز بود. ساعت شیش دهلاویه بودیم. من و فاطمه با آقای حسینی دربارهی مسائل سیاسی حرف زدیم. شیش دهلاویه. موبایلم رو به پریز مسجد زدم و رفتیم برای نماز. هفت و نیم حرکت کردیم. شربت آبلیمو و تیتاپ دادن. بچهها پانتومیم بازی کردن و بعد آقای حسینی دربارهی سوریه حرف زد. ساعت نُه هویزه بودیم. وصیتنامههای شهدا رو خوندیم تا مراسم شروع بشه. به شدت خوابمون میومد. همون اول فاطمه سرش رو گذاشت رو زانوهاش و خوابید. نمایندهی مجلسی شروع به حرف زدن کرد و اینکه هی یه ربع دیگه تموم میکنم و هی فقط پنج دقیقه مونده و هی صحبت آخره و ... من هم تو چرت بودم و مدام سرم میفتاد. بعد از سخنرانی طولانی و خستهکننده، فاطمه رفت تو سوله و من هم رفتم از کتابفروشی اونجا -که دفعهی قبل هم ازش دو تا کتاب خریدهبودم- دو تا کتاب و یه DVD گرفتم. DVD و یکی از کتابها (تکرار یک تنهایی) دربارهی شهیدآوینی بود. به قصد نورالدین پسر ایران رفتم، اما به پیشنهاد فروشنده، پایی که جا ماند رو خریدم. با بیست درصد تخفیف. موقع کارت کشیدن هم پسوند فامیلیم رو خوند و گفت فامیلیتون سخته! بالاخره شام خوردیم؛ استنبولی با ماست. فاطمه همچنان خواب بود. اونجا تخت نداشت. گفتن به هر سه نفر پنج تا پتو میدن. من اما چهار تا پتو گرفتم برای دو نفر! قبل خواب برای هم قصه گفتیم و خوابیدیم.
۱۹ اُم
اون روز نمازمون قضا نشد اما جماعت هم نخوندیم. هفت حرکت کردیم. بعدِ صبحونه: نون و پنیر و گردو که تو اتوبوس دادن، اکثراََ خوابیدن و ما حرف زدیم. سیاسی و قومیتی! هوا خاکآلود بود. کنار اروند بعد از صحبتها، یکم روضه هم خوندن. قشنگ هم بود. تو مسیر برگشت، آقای حسینی رو دیدیم و گفت دیشب تو محوطه منتظرمون بوده. یه ساعت کاملاََ علاف نشستیم تو اتوبوس. میخواستن والدین شهید رو بیارن اتوبوس ما، کلی هم آماده شدیم برای استقبال... نیاوردن. اتوبوس امام صادق (علیهالسلام) خراب شد و ما پیشش موندیم! نماز ظهرم رو روی خاک و نماز عصرم رو روی حصیر خوندم. ساعت یک حرکت کردیم. خوابیدم. ساعت سه رسیدیم اردوگاه شهید مهدی باکری. رفتیم قسمت شهدای اصفهانی. مخصوص اصفهانیها بود. یه جا هم نوشتهبود: نصف جهان دیار ما، شهادت افتخار ما. یه قسمت هم روی چادر بچهها با گِل جمله مینوشتن. نهارمون که قرمهسبزی بود با دوغ رو عجلهای خوردیم و راه افتادیم سمت نهر خَیِّن. یه ایستگاه صلواتی شربت آبلیمو میداد. از پلهای شناور رد شدیم، اطرافمون رو نِیهای بلند گرفته بود. بعد از مراسمِ اونجا، تو راه آقای روحانیای از معاد و ارزش وقت حرف زد. شلمچه که رسیدیم آبپرتقال و کیک دوقلو دادن. تند تند خوردیم و پیاده شدیم. قبلش بهمون گفته بودن که پنج هزار نفر زائر تو شلمچه هستن و خلاصه مواظب باشین... شلوغه. تو مسیرمون فانوس روشن کرده بودن، اذان میگفت و هوا رفته رفته تاریکتر میشد. همون اول بقیه رو گم کردیم. به مسجد که رسیدیم نماز شروع شده بود و جا هم نداشت. خاک شلمچه جاذبه داره، شدید. آدمو میکشه سمت خودش. طوری که دوست داری دیگه مرزی بین تو و خاک نباشه. ما هم با یه بطری آب وضو گرفتیم و روی خاک ایستادیم به نماز. آدمها پراکنده نماز میخوندن، دعا میکردن... تو اون تاریکی شب. عجب فضایی بود. (میخواستم سفرنامه رو احساسی نکنم ولی نمیشه از شلمچه گذشت...) از یه نمایشگاه برای هماتاقیهام پلاکِ وانیکاد گرفتم و سه تا کتاب برای خودم. رفتیم یادمان. همه تو فضای بزرگی روی خاک نشستن و سردار حسین یکتا صحبت میکرد. اما چه صحبتی... جگر آدم آتیش میگرفت. صدا فقط صدای گریه بود و گریه و گریه. حاج حسین یکتا میگفت اینکه الآن اینجا هستید نه نعمته نه قسمت، فقط دعوته. میگفت شهدا خیلی وقت بود دعوتت کرده بودن، منتظر بودن؛ تو نمیومدی. نگم از اون لحظهای که دستهامون خاک رو چنگ زده بود و حاجی میگفت فکر نکن دستهات رو خاکه... الآن دستهای شهید دستهات رو گرفته... سبک شدیم. خیلی سبک. خیلی خیلی زیاد. اما مگه میشد از خاک جدا شد؟... اینکه چطور دل کندیم رو نمیدونم... (قرار بود احساسی نشه!) ساعت ده برگشتیم اردوگاه شهید باکری. تو حسینیه شهدا شام، فلافل و گوجه و خیارشور خوردیم و رفتیم برای خواب. سنگر ۲۲، شهید بابایی. ته اتاق دو تا تخت پایین، کنار هم پیدا کردیم. رفتیم تو محوطه و دنبال آقای حسینی گشتیم. حتی کسی رو فرستادیم دنبالشون. اما نبودن. (بعداََ بهمون گفت که من باز هم منتظرتون بودم!) یه ایستگاه صلواتی پیدا کردیم که چای میداد. یه دختری هم چای فاطمه رو ریخت روی پاش و رفت! منم یه ذره چای برداشتم که با قندهام بخورم! آخرش قندها رو پس دادیم. ساعت یک خوابیدیم.
۲۰ اُم
تو اتوبوس صبحونه دادن. نون و پنیر و گردو و خرما. قبل حرکت خوردیم. نفری یه دونه خودکار هم دادن. خوابیدم و اصلاََ نفهمیدم روحانی کِی بلند شد و حرف زد. جانبازی خاطرات قشنگی تعریف میکرد. بعد از زیارت دوازده شهید گمنام برگشتیم سمت اتوبوسها. آقای حسینی رو دیدیم و منتظر شدیم تا صحبتش با بقیه تموم شه تا سوالاتمون رو بپرسیم. یه اتوبوسی اومد و رد شد و... آقای حسینی غیب شد! تو اتوبوس شربت پرتقال و تیتاپ دادن. رفتیم طلائیه. هوا خیلی گرم شده بود. سرویس بهداشتی به شدت شلوغ بود. باز با آقای حسینی صحبت کردیم. آقای حسینی رو معمولاََ از بوی عطرش پیدا میکردیم! نماز رو زیر آفتاب روی خاکها بدون مهر خوندیم. اونجا برخلاف جاهای قبل خیلی حشره داشت. (من از حشرات بدم میاد!) از نمایشگاهش برای مامان و به مناسبت روز مادر یه آویز سنتی خریدم. و البته رانی پرتقالی برای خودم و هلویی برای فاطمه که تو اون هوای گرم چسبید. نهار رو تو اتوبوس، چلو جوجه، دادن. ساعت چهار رسیدیم معراج شهدا. تو ضریح چهار تا شهید بود. اونجا هم موبایلم رو به شارژ زدم. فاطمه یه دستبند چوبی خرید، یادگاری از اهواز. شربت خاکشیر دادن. خوابیدم. بیدار که شدم دیدم شبه. فیلم ایستاده در غبار رو گذاشتن و نتونستم درست بشنوم و ببینم. همراه فیلم تخمه خوردیم. ۸ و نیم رسیدیم دوکوهه. تو حسینیه اول نماز خوندیم و بعد خوابیدیم. ساعت یازده تو اتوبوس قرمهسبزی چرب دادن. بعد شام باز خوابیدیم .توی خواب و بیداری دو تا سررسید چرم رو از دست Mathematics گرفتم و با فکر اینکه چه کارهایی میتونم با سررسید بکنم، خوابیدم. (فردا صبحش سررسیدها نبودن! کسی اشتباه برداشته بودشون!)
۲۱ اُم
۳ دقیقه به ۸، جلوی مصلی، از اتوبوس پیاده شدیم. سوار اتوبوسهای دانشگاه شدیم و دوباره نرگس رو دیدیم! به همون حالتی که موقع رفت دیده بودیمش. دوتایی رفتیم اتاق ما. فقط بهار تو اتاق بود؛ خواب. وسایلهام رو از چمدون فاطمه برداشتم و اون رفت اتاق خودشون.