سال ۹۵، پر از اتفاق بود. به هیچ وجه یکنواخت نگذشت. اولش با آخرش کلی متفاوت بود. ۹۵ بعد از سالهای المپیاد اومد. سالهای اگرچه پر عشق، اما یکنواخت. صبح زود تا نیمههای شب، فقط خوندن و تمرین کردن. انصافاً سالهای شیرینی بودن... اما یکنواخت!
دورهی پوستاندازی من از نیمهی دوم ۹۴ تا نیمهی اول ۹۵ طول کشید. تغییر کردم. شایدم نه؛ فقط چیزهای جدیدتری دربارهی خودم فهمیدم. مهمترینش احساس نیاز به تنهایی بود. فهمیدم تنهایی ترسناک نیست -خلاف تصورات گذشته- و حتی بودنش هرچندوقت یه بار ضروریه. و اینکه هیچوقت نباید تک بعدی باشم. نباید به بهونهی درس روحم رو از کتاب، صدای استاد ناظری و شجریان، نقاشی و ... محروم کنم. فهمیدم وقتی از لحاظ روحی خوب نیستم بیماریهای جسمی میگیرم. بخاطر همین ۹۵ شد سالی که دوباره نوشتن خاطرات روزانه رو از سر گرفتم، کلی کتاب خوندم، با شهر کتاب اصفهان آشنا شدم، بالاخره خوانندههای محبوبم رو پیدا کردم، کلی دقایق شاعرانه با طیبه و "بابایی!" داشتیم، شعر خوندیم، شعر شنیدیم، شعر نوشتیم، شعر سراییدیم! اما کم رادیو گوش کردم و درواقع رادیو باز نشدم؛ مثل قبل. فیلمهای خوب دیدم، با اینکه فیلمی نیستم زیاد! وبلاگ ساختم، خیلی خیلی بیصدا. هیچکس از وجودش خبر نداره جز ساقی. حدود سه ماه (سه ماهِ تابستون) تنهای تنهایی رو بغل کردم. احتمالاً اول موبایلم فهمید که باید تنها باشم و بنا رو گذاشت به ناسازگاری. تو اون سه ماه خاموشش کردم و بعد از اون مدت، هم من، هم خودش خوب میدونستیم که دیگه نمیتونم باهاش سر کنم. حدود شیش سال باهام بود. همهجا. از همهی لحظههام خبر داشت و خاطراتی رو برام زنده میکرد که دوستشون نداشتم. تا آخرین لحظات بهم وفادار بود. موبایل جدید خریدم -همینطور خواهرک-. یه آدم رو از زندگیم حذف کردم و این حرکت عالی بود! کلی حالم رو خوب کرد. عاشق نشدم و از این میترسم که خودخواه بمیرم. اما با ساقی آشنا شدم و آغوش پرمهرش. با زهره زیاد حرم رفتیم. رابطهام با دوستهای قدیمی محکمتر شد، اما "دوست" جدید ندارم. آشنااند، همکلاسی اند، نزدیکترند؛ اما دوست نه. قداستی برای دوستی میدونم که اکثر آدمها بهش عقیدهای ندارن. اما دوستِ خیلیها شدم. توسط خیلیها هم دوست داشته شدم و چند نفر این دوست داشتن رو ابراز کردن. خانوادگی سفر رفتیم، مشهد و اردبیل. آبجی و آقاسید نبودن تو هیچکدوم. آخر سال رفتم جنوب، راهیان نور. خاله اعظمِ مامان فوت کرد و چند روز پیش بود که مامان وقتی ابراز علاقهی من به اسماسادات رو دید به یاد خالهاش گریه کرد و گفت: خالهی ما هم ناز ما رو میکشید. از فامیلهای دور ماماناینا هم چند نفری فوت کردن که من نمیشناختمشون. خدا همهی رفتگان رو بیامرزه. دختر داییم و خواهرشوهر آبجی و خواهرشوهر خاله مریم هم ازدواج کردن. عروسی پسرعموم هم ۹۵ بود و من هم رفتم. آقاجون جواد سکته کرد و زمینگیر شد. با عزیز اومدن قم و اونجا خونه خریدن. آقاعموعلی هم خونهاش رو عوض کرد و به قول داداشی، قصر خرید! خواهرزادهام به دنیا اومد و خاله شدم. احساسی که هرجور فکر میکنم نمیتونم بگم چقدر، چقدر شیرینه. الآن روی پاهامه و تکونش میدم تا بخوابه. به قول خاله لیلا، مورچهای میخوابه! تند تند بیدار میشه. قربونش برم... آروم خوابیده و گاهی هم میخنده. میدونم از ۹۵ به بعد زندگیم قشنگیهای خودش رو داره! چون اسماسادات هست. ۹۵ با یه اتفاق بد شروع شد که برای دور کردن اثراتش مدام از برایان تریسی کتاب میخوندم. چند روز از یه مهمون -قناری- پذیرایی کردم. من کنکور دادم! اصلاً و ابداً مثل المپیاد درس نخوندم، چون نتونستم. رشتهای که میخواستم -بیوتکنولوژی- رو هم قبول نشدم. اما الآن خیلی زیاد راضیم. شیمی محض دومین رشتهای بود که میخواستم و اصفهان رو خیلی دوست داشتم. اولین بار انتخاب رشته کردم. اولین بار انتخاب واحد کردم. اولین بار رفتم دانشگاه. اولین بار رفتم خوابگاه. اولین بار کبریت آتیش زدم! اولین بار چادر غیر ساده خریدم! -اول صدفی و بعد دانشجویی- اوه... ۹۵... کابوس فرزانگان دو تموم شد (انشاالله). رانندگی یاد نگرفتم. چشم پزشکی هم نرفتم. همینطور پیش دکتر جراح گوش و حلق و بینی و اینا! اما ارتودنسیام رو برداشتم، عقلهای سمت راستم رو کشیدم. محل زندگیم رو بیشتر شناختم و همین باعث شد خیلی خیلی زیاد به قم افتخار کنم.
دیگه چیزی یادم نمیاد. در کل حیفم اومد دربارهی ۹۵ ننویسم چون واقعاً سالی بود که فکر کردن بهش، برام لذتبخشه.
۹۶، خوش اومدی!