درمورد انتخابات کلی حرف داشتم ولی ننوشتم هیچ کدوم رو. این انتخابات با وجود پیامدهای مختلف و مهم اجتماعیش، یه پیامد بزرگ برای خود من داشت. اینکه به قضیهی مهاجرت جدی فکر کنم. دقیقاً روز ۳۰اُم این تصمیم رو گرفتم یا حداقل اون روز خواستم که بعداً تصمیم بگیرم. حالا این قضیهی مهاجرت چیچی هست؟! میگم الان.
اصلِ "هر آدمی با آدم دیگه متفاوته" رو قبول دارم. به تبع این اصل، میدونم که هرکس آزاده برای خودش عقایدی داشته باشه. اصلاً بخاطر همینه این قدر رفتارهای مختلف، پوششهای مختلف،... سبکهای زندگی مختلف داریم. من این رو واقعاً قبول دارم. و واقعاً قبول دارم! فکر میکردم هرکسی هم کم و بیش اینو بفهمه. خب آخه خیلی توقع بزرگیه که همه مثل هم باشن دیگه... نه؟!
آدمای اینجایی که من بیشتر سال رو قراره توش بگذرونم، با من موافق نیستن. مخصوصاً با عقاید من موافق نیستن. این مهم نیست. مهم اینه که وقتی اشتباهشون رو راجع به مسائل مختلف توضیح میدم و اونها هم تایید و قبول میکنن، دفعهی بعد -شاید به فاصلهی چند روز، شاید چند ساعت- دوباره همون اشتباه رو میگن. شاید هم مهم نباشه، همونطور که تا روز ۳۰اُم برای من مهم نبود. اما یه مسئله رو نتونستم هضم کنم. اون هم نسبت مشکلات کشور رو با شغل بابام. دلم شکست. چقدر گنگ حرف میزنم. به قول شکیبا باید بعنوان "خانم شفافساز" وارد عمل شم! ولی نمیشم. چون کِدِرِش قشنگتره...
میترسم به جایی مهاجرت کنم که شرایط بدتر شه. میترسم برم. نمیدونم نباید دلیل رفتنم رو بگم یا باید بگم. مطمئن نیستم و باز هم میترسم.
از تحقیقات به عمل اومده این به دلم نشست!...