ابتدایی که بودم خدا رو بابت همکلاسیهای نزدیکم شکر میکردم. خوشحال بودم که اتفاقی باهاشون آشنا شدم و مثلاً اتفاقی با فلانی دوست نشدم!
راهنمایی هم برخلاف همهی موانع و مشکلها، با آدمی آشنا شدم که روحش با روحم جفتترینه. یه کشش قوی بود بینمون. خیلی قوی.*
دبیرستان هم با تکیه به این تفکر که تو رابطهها خوششانسم پیش رفتم و باز هم آدمهای دور و برم از لحاظ روحی بهم نزدیک بودن.
چون یه ضربهی بدی خورده بودم با خودم گفتم سعی میکنم تو دانشگاه بهترین آدم رو انتخاب کنم. اما نشد! یعنی شدها... اما باز هم من کارهای نبودم. خودبخود با کسایی رفت و آمد دارم که روحمون بیشتر به هم شبیهه و این، اصلاً از قبل مشخص نبود.
هرچقدر به دورههای مختلف نگاه میکنم میبینم هیچوقت احتمال نداشته جز با کساییکه جناب روح عزیز برام انتخاب کرده طرح دوستی بریزم!
جالبه!
* ...
+ ولی اگه تو پسر بودی، هیچوقت باهم دوست نمیشدیم.
- مطمئن باش اگه هرجای دیگهای بودم، اینقدر روحت روحمو میکشید که بالاخره
پیدات میکردم.
...