بالاخره بعد از یه سال، تصمیم گرفتم کتابهای کنکورمو از دیدرس خارج کنم. منظم کردن رو دوست دارم، یکی از بهترین سرگرمیهامه! بهم ریختن و از اول چیدن. اما ایندفعه با دفعههای قبل فرق داشت. وقتی داشتم جمعشون میکردم انگار اینجا نبودم. انگار تو خاطرات بودم. انگار از مهر ۹۱ تا تیر ۹۵ رو زندگی کردم. هم خندیدم، هم بغض کردم. با اکراه سمت ریاضی رفتم. فیزیکِ ۱ و ۲ رو که دیدم اخمهام رفت تو هم. شیمی غافلگیرم کرد و یه لبخند خیلی شیرین نشست رو لبم. نگاهم که به زیست افتاد رفتم تو فکر. ادبیات رو ورق زدم، تنها کتابی که بازش کردم. وقتی رفتم سروقت جزوهها، قبل از اینکه نگاهشون کنم، حدس میزدم واسه کدوم درسه. زیاده و نرم؟ معلومه، شیمی! زیاده و سفت؟ زیست. تا شده؟ فیزیک. تا شده و یکی درمیون؟... ریاضی...
میگم چقدر خوبه آدم که قرار میشه نقش آموزگاری رو به عهده بگیره، آموزگار خوبی باشه. کلاً خوب. خوب کار کنه، خوب رفتار کنه، خوب حرف بزنه، حرفهای خوب بزنه. شاید یه شاگردی مثل من داشت که حتی نتونه از ورق امتحانیهاشم بگذره و همه رو نگه داره!
هرچند... هیچکدومو دور نریختم. از هیچ درسی. از هیچ معلمی.