با زهره همون جای همیشگی قرار گذاشتیم. دیشب هرچی اصرار کردم یه ساعت دقیق برای قرار بهم بده میگفت میترسم باز هم دیر بیام و شرمنده شم. پنج دقیقه به نُه اونجا بود. نُه قرار داشتیم.
تا ساعت ده و نیم حرف زدیم. بیشتر راجع به خوانندههای محبوب من. کلیپ نگاه کردیم. باز هم از خوانندههای محبوب من. یه پست باید درباره خوانندههای مورد علاقهام بنویسم.
بعد از یه زیارت مختصر رفتیم پاساژ الغدیر. همون اول من یه دونه پیراشکی واسه جفتمون گرفتم و نتیجهاش علاوه بر تعجب فروشنده، چرب شدن دستهامون و بالتبع، ناتوانی در تشخیص جنس شلوار بود.
آقا چقدر کیفیت شلوارها اومده پایین. درسته شش ساله نیومدم خریدِ جین، ولی خب این حجم از تفاوت طی شش سال کمه! ساعت دوازده خرید شلوار به اتمام رسید.
مسیر رو تا بازار بزرگ ادامه دادیم. بین راه از یه خرازی، زهره یه دکمهی کِرِمرنگ و من دو متر کش یه سانتی مشکی خریدیم. (کش چادرم هرز شده بود و تعویض کش، خودش یه پروژه بود)
تو سه راه بازار یه خرازی کوچولو هست. چهارشنبه که با مامان اومده بودیم از اونجا دو متر ربان نیم سانتی قرمز گرفتیم که چون خیلی ارزون شده بود فروشنده ازمون پول نگرفت. حتی قیمت هم نگفت. امروز هم دوباره دو متر از همون ربان خریدم و گفتم با دفعهی قبل حساب کنه. جمعاََ شد دویست تومن. فروشندههاش رو دوست داشتم.
رسیدیم به پاساژ حجت. اول به قرارم با مامان عمل کردم و اسم خواهر زادهام رو تکمیل کردم. پنج تا واگن برای "سادات" و یه واگنِ حملکنندهی قلب(!). جمعاََ به ارزش شش و نیم تومن. الآن قطاره اینطوریه: سر + اسما + قلب + سادات + ته!
بعدش ساعت خواهرک رو گرفتم. چهارشنبه داده بودیم باتریاش رو عوض کنن.
کارمون دوازده و نیم تموم شد. دیگه میتونستیم برگردیم. برنگشتیم چون نتونستیم. دل کندن از عزیزترین سخته. یک راه افتادم و یک و نیم خونه بودم.
امروز یه کشف جالبی کردیم. اینکه من چقدر با بابا و مامان زهره، و زهره چقدر با بابا و داداش من تفاهم داره. ما در اصل باید جابهجا میشدیم. شاید هم شدیم!
بعدِ نهار -که به دلیل نبودِ سه فاکتورِ حوصله، وقت و مامان؛ تنماهی بود- تصمیم گرفتم بخوابم. بعد از مدتها. یعنی خودم خواستم. نه بخاطر خستگی یا کمبود خواب. که از سر آسودگی... از سر خیال جمعی! این خواب خیلی لذتبخشه.
اما...
کل دوستان و آشنایان و فامیل همون ساعت رو برای تبریک گفتن خاله شدنم به من انتخاب کرده بودن. یا بصورت پیامک یا تو تلگرام. خلاصه از رفتن به زیر پتو تا خوابیدن یه ساعتی طول کشید. ولی چسبید!
عنواننوشت: واقعاََ من از کِی اینقدر مسئولیتپذیر شدم؟