بایگانی دوم

قلم و لوح چو اینجا برسیدیم شکست

آبادان زیباست

● مریم: ما یه درخت سیب تو حیاطمون داریم؛ اینقدر بزرگه که به طبقه اول رسیده.

● محدثه: اینکه چیزی نیست. درخت سیب ما از طبقه اول هم بلندتره و شاخه‌هاش اومده تو بالکن‌مون.

● بهار: اینکه چیزی نیست. درخت ما اینقدر بلنده که میشه از پشت‌بوم ازش سیب چید.

● زهرا: بابا اینکه چیزی نیست. درخت ما هروقت برسه شاخه‌هاشو برامون تکون میده.

● هلیا: اینا که چیزی نیست. درخت ما وقتی رسید، سیب‌ها رو بسته‌بندی میکنه میفرسته در خونمون.

●● من: !

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

زهرای فهمیده

میگیم زهرا جان، یکم ملاحظه، درس میخونیم!

می‌فرماین که اینجا از اسمش معلومه، خوابگاه، باید بخوابی. میخوای درس بخونی برو درس‌گاه!



(دلم تنگ شده برای روزهای خوابگاه... یعنی تقریباََ یه هفته پیش!)

(...درس‌گاه کدوم وره؟...!)

۲۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

بی‌عقل بودن سخت‌تره یا بی‌عقل شدن؟

بابا اصرار که تو این هفته و هفته‌ی بعد کار تموم شه و دکتر عاجزانه می‌خواست این کار رو در حق من نکنیم: سخته... خیلی سخته... اینم آدمه، ماشین که نیست... زجر میکشه... من الآن می‌تونم هر چهار تاشو جراحی کنم... ولی این طفلک گناه داره... سختشه...

می‌خواستم برم بهش دل‌داری بدم، بگم قول می‌دم مقاومت کنم دکتر... تو رو خدا اینقدر خودتو اذیت نکن...!



پ.ن: بالاخره شترِ جراحی دندان‌های عقل درِ خانه‌ی ما نیز خوابید!

۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ای کایرال‌ترین کربن من، وی هیدروژن بی همتا

برام جالبه که مردم گیلان، اینقدر نسبت به محصولاتشون لطف دارن. خب اهالی جاهای دیگه رو نمی‌شناسم، اما مامان و بابا و آشناهامون رو دیدم که چه ذوقی میکنن وقتی درختِ خُجِ (یه نوع گلابی) به بار نشسته رو می‌بینن یا بوته‌ی گوجه‌ی رسیده رو. حتی نازشون میدن و قربون صدقه شون میرن! یعنی براشون عزیز میشن وقتی میدونن چه زحمت‌هایی براشون کشیده شده تا قابل برداشت بشن. حتی تا جایی‌که برای اظهار عشق به معشوقشون از اون محصولات مایه می‌ذارن که جناب معشوق بفهمه چه ارزش والایی پیش جناب عاشق داره!
برای مثال ترانه‌ی "اُوی مریم" از مرحوم پوررضا. وسط‌های آهنگ میخونه:
    چیسی تو؟ تو ماهی (تو چی هستی؟ تو ماه هستی)
    رُوخُونِه مِن مایَی تو (تو در رودخانه ماهی هستی)
    یَا پَسیخُونِ کولِی تو (یا ماهیِ کولی در رودخانه‌ی پسیخون هستی)
    تازه بَچِه خَالِی تو (آلوچه‌ی تازه چیده شده هستی)
    خَالی دَارِ سَرِ تی‌تِی تو (شکوفه‌ی روی درخت آلوچه هستی)
    نمکِ نمکدُونی تو (نمکِ نمک‌دان هستی)
    آخ آستُونِه بادُومی تو (بادامِ آستانه هستی)
    تازه بَچِه خیاری (خیارِ تازه چیده شده هستی)
    خیارِ سر دلاری (خیاری که نوکش دلار داشته باشه)
    تازه بَچِه خَربُزَی (خربزه‌ی تازه چیده شده هستی)
    آخ چیقَدَر بامَزَی (آخ که چه‌قدر بامزه هستی)
یه بار هم تو شبکه‌ی خبر دیدم یه خانم خبرنگاری با یه چایکار گیلانی مصاحبه داشت و اون چایکار با ذوق برگ‌های چای رو زیر و رو می‌کرد و می‌گفت: اینا رو می‌بینی؟! به به! خبرنگار هم مات و مبهوت نگاهش میکرد و تا مدت‌ها سوژه‌ی خنده‌ی ما شده بود!
بستگی داره به ارزش‌های دل‌داده که دل‌دار رو چی خطاب کنه. شاید عنوان متن هم معاشقه‌ی یه شیمیست با معشوقش باشه، کسی چه می‌دونه...؟
۲۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

طیبه است دیگر

...

من: راستی طیبه! چیستا یثربی رو می‌شناسی؟

طیبه: آره، یکی از ترجمه‌هاش رو خوندم. ترجمه‌ی شعرهای سیلور استاین، شاعر آمریکایی برنده‌ی نوبل. چیستا تو مقدمه‌اش نوشته بود: تقدیم به دخترکان کوچک سرزمینم که تعصب‌های بی جا اجازه نداد عشق را دانسته بمیرند.

من: ...یعنی کتابِ پستچی‌اش رو نمیشناسی؟...

طیبه: امممم...‌نه!

...


داریم دیگه! این مدلی هم داریم!





توضیح: خانم یثربی نویسنده، مترجم، روان‌شناس، نمایشنامه‌نویس، بازیگر و کارگردان بزرگی هستن، اما اوج شهرت‌شون بین عوام، به واسطه‌ی کتاب "پستچی" بود.

۲۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

نوبت دندونپزشکی افتاد بین دو نیمه‌ی کتاب!

امروز کتابِ رساله درباره‌ی نادر فارابی از مصطفی مستور رو خوندم. تاریخی که اول کتاب نوشتم ۲۸ شهریور امساله. یه روز قبل از اینکه نتایج کنکور سراسری سال ۹۵ بیاد. من و زهره بودیم. همون جای همیشگی قرار گذاشتیم. حرم - روبروی کفشداری پنج. اسم اونجا رو گذاشتم "سه راه"؛ از دو جهت. یکی اینکه اونجا مرکز تجمع سه راه ارتباطی طبقه همکف به طبقه بالاست: ۱. راه‌پله. ۲. پله‌برقی ۳. آسانسور. دوم اینکه سه راه برای رسیدن به اونجا وجود داره. و تا مدتی که زهره بیاد مدام چشم‌هام و بدنم بین این سه راه میچرخه. الحمدلله که این راه‌ها دقیقا مقابل هم‌اند و از هیچ نقطه‌ای نمیشه هر سه‌تاشون رو زیر نظر گرفت! و الحمدلله‌تر که زهره هم همیشه متوسط نیم ساعت تاخیر داره! و همیشه شرمنده‌ست و من هم از شرمندگیش شرمسار! (اما اون انتظار واقعا احساس عجیبیه که هیچ جای دیگه‌ای جز اونجا تجربه‌اش نکردم. اون لحظه‌ها تو سرت هزارتا فکر میاد و تو دلت هزار تا دلتنگی.) بعدش رفتیم خانه‌ی کتاب. خوب یادمه که چقدر بین کتاب‌ها گشت زدم، چقدر گیج شدم، چقدر زهره نذاشت کتابِ من پیش از تو رو بخرم و چقدر اصرار کردم حالا که نمی‌خوام گرون بخرم، دو تا بردارم! زهره رساله درباره‌ی نادر فارابی رو پیشنهاد داد. شاید چون جلدش زردرنگ بود، شاید چون کوچولوتر بود، شاید چون ارزون‌تر بود... نمیدونم. اصلا کِی واسه اتفاق‌های پیش اومده بین من و زهره دلیل عقلانی وجود داشته که این دومیش باشه؟ راستش تا همین امروز با خودم فکر می‌کردم کاش به‌جای این کتاب، چند روایت معتبر یا عشق روی پیاده‌رو از همین نویسنده رو می‌گرفتم. آخه آثارش رو دوست دارم کلاََ. اما امروز فهمیدم نه تنها بین کتاب‌های آقای مستور، بلکه بین همه‌ی کتاب‌هایی که تا الآن خوندم، این، یکی از شیرین‌ترین‌ها بوده. چی بگم زهره؟ باز همون افسوس همیشگی...
اون روز زهره مدام بهم میگفت دانشجوی رشته‌ی شیمی‌کاربردی دانشگاه صنعتی شریف! طولانیه واقعاََ. شاید اگه جای زهره بودم هرگز این لقب رو استفاده نمی‌کردم! اما این گفتن‌ها و گفتن‌ها بود که باعث بُهتِ زهره به معنای واقعی کلمه شد وقتی شب بعدش ازم شنید شیمی‌محض دانشگاه اصفهان قبول شدم.
زهره ناراحت شد. من‌...
من الآن خوشحالم. خیلی خوشحالم که محض قبول شدم. اونی‌که دوست داشتم. نه اونی‌که به اجبار، برای اینکه دانشگاه صنعتی شریف درس بخونم، انتخاب کرده بودم. از یه طرف هم خوشحالم که اصفهان قبول شدم. اصفهانی که بزرگیش مثل بزرگی تهران برام ترسناک نیست و فرهنگ مردمش رو دوست دارم. چقدر خوبه درس خوندن تو شهری که توش راحتی. هروقت خسته شدی بدویی بری نقش‌جهان (یا میدون امام!*). به تق و تق مغازه‌های مسگری گوش بدی و دلت پر بکشه که دنبال اسب‌ها و کالسکه‌هاشون بدویی! البته زهره ازم قول گرفته که واسه ارشد بیام تهران. منم نمیگم بدجور به سرم زده یه مدت دانشگاه تبریز درس بخونم تا زندگی تو تبریز هم تجربه کنم! یا مثلاََ یزد... یا مثلاََ کرمانشاه...!
کلاََ میخواستم بگم دانشجو شدن باعث شد خوندن این کتاب ۴ ماه به تعویق بیفته. وگرنه نه من مقصرم، نه زهره، نه آقای مستور، و نه نادر فارابی!





*فهمیدم اصفهانی‌ها روی به‌ کار بردن "میدان امام" به‌جای "نقش جهان" تعصب دارن!
عنوان‌نوشت: برای اولین بار دندون پُر کردم. شیشِ راستِ بالا.
۲۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

مطالعات عمیق

شبهنگام در کشاکش انتخاب کتاب کم حجم‌تر از طاقچه به منظور مطالعه پیش از خواب؛ ناگهان غلتی زده، تلفن همراه خویش رها نموده و همی‌گفتم: Just sleep!
تلفن همراه پس از نظاره‌ی این صحنه بر سر خود کوفتندی و قله‌های معرفت را مِن باب منفعت اینجانب خالی گذاشتندی و در افق محو گَشتندی!
۲۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

هرکِه خوشِه واسی یه جور تورِه

امشب آقاجون رو دیدم. بعد از چند ماه. چقدر شکسته‌تر شده بود. چقدر بغض کردم. چقدر دوست نداشتم تو این حال ببینمش.

همیشه حرف‌هایی که می‌زنه برام دل‌نشینه. مثل عنوان همین متن که به فارسی میشه: هرکس برای خودش یه جور دیونه ست!

موقع خداحافظی چند بار بهم گفت (به گیلکی!): کار کن. الآن هیچکس به فکر تو نیست، هرکی دنبال کار خودشه. سواد ندارم اما دیدم... خودم دیدم.

چشم آقاجون.

***

امشب زن‌عمو می‌گفت درعرض دو ماه همه‌ی تصوراتِ بیست ساله‌اش از دو نفر خراب شده. تعجبی نداره یاد تو بیفتم. درسته تصورات من از تو فقط دو سال زنده موند اما پایه‌ی اعتقاداتم شده بودن.

زن‌عمو از اون دو نفر می‌گفت و من فقط تو رو می‌دیدم.

***

امشب جاقاشقی شیشه‌ای از دست خواهرک افتاد. بابا با لبخند شرورانه‌ای گفت خوب شد شکست!

همیشه اگه از اینجور اتفاق‌ها می‌افتاد بابا سرزنشمون می‌کرد که بیشتر مراقب باشیم. به دلایل ناشناخته‌ای بابا از این جاقاشقی متنفر بود. طوریکه هروقت روی سفره می‌دیدش به یکی میگفت برگردونش تو آشپزخونه!

البته شاید هم علت واکنش بابا همون قضیه‌ی آینه‌ی چینی و زیب‌النسا و... باشه: از قضا جایگاه قاشق‌ها شکست، خوب شد اسباب بازگشت ها شکست. که این "بازگشت" اشاره به بازگشت‌های مکرر ما به آشپزخونه داره که جاقاشقی رو دور از دیدرس بابا قرار بدیم!

۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

پارتی... نه نه! منظورم ارادت بود.

خواهرک تو مدرسه‌ای درس میخونه که ۳۰۰ تا دانش‌آموز داره.
این مدرسه یه خانم مدیر داره که اطلاعات شخصی ۳۰۰ تا دانش‌آموز دستشه.
از بد روزگار، مخالف میل خانم مدیر یه اتفاق میفته.
خانم مدیر این اتفاق رو دوست نداره.
هی میگه چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟
که چشمش به پرونده‌ها میفته.
می‌گرده... می‌گرده...
- آها! این بچه! خودش نه! باباش!...
خانم مدیر زنگ میزنه.
مشکل حل میشه.
چرا؟
چون بابای بچه به اسوه‌ی تربیتیِ بچه‌اش ارادت داره. و البته کمی هم رودربایستی... که خب... اِاِ... هیچی اصلا!
چی میگفتم؟ ها... اطلاعات شخصیِ من و مدیرم! من و مدیر نداریم که بابا!
روی ماه همه‌ی خانم مدیرای گل... ماچ!
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۷:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

درس بخوانیم. تقلب نکنیم.

بر من قلم قضا چو بی من رانند، پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند؟*

خب فیزیک رو افتادی... قضا-بلا بوده، رفع شده! چرا جواب سلام منو نمیدی؟!




*از خیامِ عزیز!
پ.ن: من خواستم برسونما... خودش نرفت!
۲۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

آهای جنس مخالف!

که جنس ما رو به پول‌پرستی متهم میکنی
کجا بودی برق چشم‌های دختری رو ببینی وقتی از ذوق ساعتی ۲۰ بار کادویی که واست با وسواس خریده رو باز میکنه... میبینه... میبوسه... و دوباره میذاره سر جاش. و ما باید همش مراقب باشیم یه وقت از دهنمون نپره که تا حالا طرف برات چیزی خریده؟

که جنس ما رو به شوهرخواهی(!) متهم میکنی
کجا بودی بهونه‌های بنی اسرائیلی دختری رو ببینی وقتی واسه رد کردن خواستگاراش به هر راهی متوصل میشه. و ما باید همش مراقب باشیم یه وقت از دهنمون نپره که فلانی بهتر میتونه خوشبختت کنه.

که جنس ما رو به هوس‌بازی متهم میکنی
کجا بودی لبخند دختری رو ببینی که واسه ناراحت نشدن تو دستش رو از دست‌هات بیرون نمیکشه. و ما باید همش مراقب باشیم یه وقت از دهنمون نپره که ابراز عشقو قلب‌ها بهتر بلدن تا دست‌ها.

که جنس ما رو به بی‌احساسی متهم میکنی
کجا بودی گوله گوله اشک‌های دختری رو ببینی وقتی ازت حرف رفتن شنیده. و ما باید همش مراقب باشیم یه وقت از دهنمون نپره که اگه دوستت داشت نمیرفت.

که الآن حماقت جنس ما رو نتیجه‌گیری میکنی؛ باید بهت بگم احتیاط ما تو نگفتن بعضی حقیقت‌ها شرط عقل بود...









پ.ن۱: گریه نکن زهرا جان، صدای شکستن قلب تو به اندازه کافی بلند بود، فریاد اشک‌هات گوش فلک رو کر میکنه...

پ.ن۲: خوب میشد یکی مردم عصر حاضر رو با اعراب عصر جاهلیت آشنا میکرد تا درمورد جنس مونث تبادل نظر کنن.


..............................................................................................................


به خاطر قضیه‌ای که معلومه و توهین‌های مستقیم و غیرمستقیم (لطیفه و...) ناراحت بودم وگرنه ابداََ بی‌احترامی نمیکنم به همه‌ی آقایون! با اوناییم که خواسته یا ناخواسته باعث شدن دلی بشکنه. کاش این کُری خوندن‌ها یه جایی تموم می‌شد..

۲۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ممنونم از هم‌اتاقی‌هایی که تو برام انتخاب کردی

امشب سر نماز عشا بودم که باز صدای آهنگ بلند شد. مثل همیشه سریع کلمات پس و پیش شدن و حرفام به خدا نامفهوم و بدمفهوم! مثل همیشه سریع ناراحت شدم؛ چرا هیچ توجهی به موقعیت من نیست؟ مثل همیشه خواستم غر بزنم که بنده هات منو اذیت می...
اما
آقای اشرف‌زاده خوند: "تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی، اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی"...
اندوه بزرگی‌ست. اندوه خیلی بزرگی‌ست. یه چیزیه تو مایه‌های جون دادن... جون کندن...
واقعا بدون تو چیکار میکردم؟ چیکار میکردم اگه نبودی؟ اگه بغلت اینقدر گرم و محکم نبود؟ اگه صبرت کمتر از اشک‌های من بود؟ اگه نوک انگشت‌هات خیسیِ گونه‌های منو نمیگرفت؟ اگه اشتیاقت برای شنیدن من و گله‌هام کم میشد؟...
"آه از نفس پاک تو". اگه عاشقم نبودی... اگه معشوقت نبودم...
"هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم"، این دست توئه که همیشه دست‌های منو گرفته. من دوست دارم فقط نگات کنم وقتی سه‌تار به دست روبه‌روم میشینی. من دوست دارم فقط گوش بدم وقتی انگشت‌هاتو رو تارها میلغزونی. دوست دارم فقط دوستت داشته باشم وقتی... همیشه دوستم داشتی.
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا




پ.ن: نمازم‌ قبوله ساقی؟
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده