دوشنبهشب رفتم دندونپزشکی و عقلهای سمت راستم رو جراحی کردم. انگار که یه لقمهی گندهی نون و پنیر گوشهی لُپم ماسیده باشه، اونطوری باد کرده.
کلافهام. از همون شب درد میکنه. شبها نمیتونم درست بخوابم. نمیتونم درست حرف بزنم. نمیتونم درست غذا بخورم. نمیتونم بخندم. نمیتونم عطسه کنم. ولی بیشتر این کلافهام میکنه که نمیدونم سرِ کی غر بزنم. حتی مامان هم نیست که نقنقهامو بشنوه. احساس میکنم پُرم. سنگینم.
آخه مگه میشه دندوندرد من تقصیر هیچکس نباشه؟
با یه لقمهی گنده نون-پنیر تو دهنم میشینم و زل میزنم به روبهرو. این یعنی کلافهام.
این نون-پنیر ماسیده هم بدجور وسوسه میکنه به کشیدن لپ بنده. دیشب که توسط داداشی کشیده شد، فریادها بود که از من به افلاک میرفت.
وقتی به دنیا اومدم تو شناسنامهام نوشتن ۲۱ ربیعالثانی ۱۴۱۹. بعد که شناسنامهام رو عوض کردم، دیدم رُندش کردن به ۲۰ ربیعالثانی ۱۴۱۹. لابد اینطوری تولدم رو بهتر یادشون میمونه! ولی خب حالا که بحث رُند کردنه اون سالاش هم میکردی ۱۴۲۰، کی به کیه؟!
اختلاف سنیام با اسماسادات ۱۹ سال و یه روز قمری؛ و ۱۸ و نیم سال شمسیه.
تقریباََ یه ساعته داری اولینهات رو تجربه میکنی. برای اولین بار نفس میکشی. چشمات رو باز میکنی. دیگه بهت میگن نوزاد. وای که چقدر دلم گریه میخواد... نمیدونم چرا. بغض دارم و اشک. و یه احساس سفید تو قلبم. کاش پیشت بودم. خواهرم مادر شده. یه نفر به عزیزترینهام اضافه شده که بینهایت دوستش دارم. انگار الآن تازه باورم شده که تو هستی. تو...
تو نوهی پیامبری اسما سادات. پاکترین موجودی که میشناسم. تولدت مبارکِ همه مون..
اگه به من بگن مبدا تاریخ رو تعیین کن، بیست و یکم دیماه هزار و سیصد و هفتاد و شش خورشیدی رو انتخاب میکنم.
واسه من ۲۱ دی؛ اول تولد تو بوده بعداََ ۲۱ دی شده.
شاید یه روزی تاریخ تولد خودمو یادم بره. مثلا به هر دلیلی فراموشی یا آلزایمر بگیرم. اما مطمئنم همیشه ۲۱ دی تو ذهنم برق میزنه. مطمئنم.
دی ماه قشنگیه که تو رو توی خودش داره.
دیماه تموم شد.
ماه من اما هنوز هست.
داشتم واسه اسماسادات دنبال کلیپ شاد میگشتم، این رو پیدا کردم!
دیگه واکنش خودشو تصور نمیکنم، نگران واکنش مامان و باباشم!
پ.ن: کلیپ تمام غمهای ۲۴ ساعت گذشته را زدود؛ چونانکه هیدروژن پراکسید رنگ را!
دیگه عادت کردم بدون اینکه دستم بره روی مخاطبین گوشیم تو اتوبوس بشینم. اما هنوز وقتی به میدون امام میرسیم گوشیمو تو دستم فشار میدم و ایستگاه بعد، تولید دارو، چشمم روی صورت مردم میگرده. پیِ یه چهرهی آشنا.
دیشب حرف کشید به بیست و اندی استادهای المپیادمون، تو دو سالی که المپیادی بودیم. خودم حرف رو کشیدم به اونجا. اون میخندید. از ته دل. من اما نه.
دیشب حرف به دبیرستانِ مثلا تیزهوشانمون هم کشید. اون حرف رو به اونجا کشوند. مثلا میخندیدم. مثلا من خوشحالم. سالهای ۹۱ و ۹۴، بدترین سالهای زندگیم، جزو اون ۴ سالی بودن که تو اون ساختمون بودم... از اونجا بدم میاد.
هنوزم اتوبوس سوار میشم. هنوزم گاهی تو راه بغضهای یواشکی دارم. هنوزم همون ایستگاه پیاده میشم. اما دیگه سمت راست نمیرم. دیگه کوچه آبشار نمیرم. آجر به آجر کتابخونهی اونجا ما رو یادشونه... از آجر که کمتر نیستم! الآن میرم سمت چپ. الآن فقط حرم میرم. فقط حرم.
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی*
*وعنوان: هوشنگ ابتهاج
* آقای شجریان واقعا چقدر، چقدر، این بیت رو زیبا میخونه.
* ساقی جان...
با مامان رفتیم تو یه مغازه که وسایل چوبی داشت. چیزهای چوبی کوچیک رو خیلی دوست دارم. یه گلدونِ گلِ لالهی چوبی برای زهره انتخاب کردم، که چشمم خورد به قطار چوبی کوچولویی که تو هر واگناش یه حرف انگلیسی بود. گفتم مامان! واگنی هزار تومنه! واسه اسماسادات چهار تومن میشه! بگیریم!
و گرفتیم! و شد هفت تومن! با سر و ته قطار که هر کدوم هزار و پونصد تومن بود.
از مغازه که اومدیم بیرون به مامان گفتم خواهرزادهام چه اسم خوبی داره. مامان گفت چی خیال کردی؟ دفعهی بعد که اومدی باید اسم کاملاش رو بخری!