بایگانی دوم

قلم و لوح چو اینجا برسیدیم شکست

ما را با سعدی نکته‌هاست

یه جا این مصراعِ "گر برانی نرود ور برود باز آید" رو خوندم. خیلی خوشم اومد. کلی فکر کردم. کلی سطوح عرفان رو پیمودم! کلی تفسیر مختلف براش آوردم. کلی قصه ساختم که پشت این شعر چه داستانیه. نسبتش دادم به مجنون و فرهاد و رامین و...! تازه کلی سوال برام پیش اومد که چرا ممکنه بره وقتی قراره بازگرده؟!... با این احوالات بود که کنجکاو شدم مصراع دومش رو بخونم. ایشون مصراع دوم هستن!: "ناگزیر است مگس دکه حلوایی را"
بعد خب میدونین... یه جوریه دیگه! مگس و مجنون و ... اینا! کلی خندیدم به فکرهای خودم. کیفور شدم واقعاََ!
الآن که حدود شش ماه از اون ماجرا میگذره خیلی یهویی ذهنم ربطش داد به این تیکه از آهنگِ پریزاد مجید اخشابی: "رو بگیری بزنی یا بکشی پای تواَم"*
خیلی قشنگه. اینکه آدم ناگزیر کسی باشه.
یعنی میگه ساقی... ما ناگزیر همیم. من رو هیچ‌جوره نمیتونی دَک کنی. برم، بازم میام!... این میشه که دیگه من و تو معنی نداره. میشه ما. میشه یکی.

پ.ن: شعر کامل را از اینجا بخوانیم.
* مونا برزویی ترانه‌سرای این شعر هستن.
۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

لطفاََ مقصر خودش اعتراف کنه

دوشنبه‌شب رفتم دندونپزشکی و عقل‌های سمت راستم رو جراحی کردم. انگار که یه لقمه‌ی گنده‌ی نون و پنیر گوشه‌ی لُپم ماسیده باشه، اونطوری باد کرده.

کلافه‌ام. از همون شب درد میکنه. شب‌ها نمیتونم درست بخوابم. نمیتونم درست حرف بزنم. نمیتونم درست غذا بخورم. نمیتونم بخندم. نمیتونم عطسه کنم. ولی بیشتر این کلافه‌ام میکنه که نمیدونم سرِ کی غر بزنم. حتی مامان هم نیست که نق‌نق‌هامو بشنوه. احساس میکنم پُرم. سنگینم.

آخه مگه میشه دندون‌درد من تقصیر هیچکس نباشه؟

با یه لقمه‌ی گنده نون-پنیر تو دهنم می‌شینم و زل میزنم به روبه‌رو. این یعنی کلافه‌ام.


این نون-پنیر ماسیده هم بدجور وسوسه میکنه به کشیدن لپ بنده. دیشب که توسط داداشی کشیده شد، فریادها بود که از من به افلاک میرفت.

۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

حالا چه اصراریه خرخون کلاسو بشناسم؟

فاطمه: محرابی؟
من: کیه؟
فاطمه: آرمین؟
من: نمیشناسم.
فاطمه: همونی که یه خط تو ابروش داره.
من: اِ... چرا؟
فاطمه: من چمیدونم.
من: آها... احتمالا تو بچگی ضربه دیده، جاش مونده. آخی... بیچاره...
فاطمه: نه بابا خودش کرده.
من: مگه دیونه‌ست به خودش ضربه بزنه؟؟
فاطمه: نه. برای کلاسش.
من: هرکی به خودش ضربه بزنه کلاس داره؟؟؟
فاطمه: نه. نه. نه. ضربه نزده. یه خط انداخته تو ابروش. مُده.
     (چند لحظه بعد از فروکش کردن عصبانیت)
فاطمه: شناختیش؟
من: نه.
     (بوق ممتد)
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

چرا موبایلمو سایلنت نکردم؟

بین دو ترم باید به یه سری کار‌ها به نام پروژه‌های عظیم میرسیدم. خداروشکر بیشترش یا انجام شده یا برنامه‌ی دقیقی برای انجامش هست. یکی از اون پروژه‌ها خرید شلوار جین بود. جین رو دوست دارم به‌خاطر استقامتش. چون برات میمونه و مجبور نیستی تند تند برای خرید دوباره‌اش بری بگردی. دوست ندارم برای خرید یه چیز خاص برم بیرون. فقط دو مدلِ خرید رفتن رو دوست دارم. یکی اینکه خرید بهونه‌ای باشه برای گشت زدن با عزیزت. دوم اینکه دنبال هدیه باشی برای کسی. مدل اول پیش اومد و البته که دیگه صدای جین نازنین خودم دراومده بود. شیش ساله که می‌پوشمش! امروز این پروژه رو تموم کردم.
با زهره همون جای همیشگی قرار گذاشتیم. دیشب هرچی اصرار کردم یه ساعت دقیق برای قرار بهم بده میگفت میترسم باز هم دیر بیام و شرمنده شم. پنج دقیقه به نُه اونجا بود. نُه قرار داشتیم.
تا ساعت ده و نیم حرف زدیم. بیشتر راجع به خواننده‌های محبوب من. کلیپ نگاه کردیم. باز هم از خواننده‌های محبوب من. یه پست باید درباره خواننده‌های مورد علاقه‌ام بنویسم.
بعد از یه زیارت مختصر رفتیم پاساژ الغدیر. همون اول من یه دونه پیراشکی واسه جفتمون گرفتم و نتیجه‌اش علاوه بر تعجب فروشنده، چرب شدن دست‌هامون و بالتبع، ناتوانی در تشخیص جنس شلوار بود.
آقا چقدر کیفیت شلوارها اومده پایین. درسته شش ساله نیومدم خریدِ جین، ولی خب این حجم از تفاوت طی شش سال کمه! ساعت دوازده خرید شلوار به اتمام رسید.
مسیر رو تا بازار بزرگ ادامه دادیم. بین راه از یه خرازی، زهره یه دکمه‌ی کِرِم‌رنگ و من دو متر کش یه سانتی مشکی خریدیم. (کش چادرم هرز شده بود و تعویض کش، خودش یه پروژه بود)
تو سه راه بازار یه خرازی کوچولو هست. چهارشنبه که با مامان اومده بودیم از اونجا دو متر ربان نیم سانتی قرمز گرفتیم که چون خیلی ارزون شده بود فروشنده ازمون پول نگرفت. حتی قیمت هم نگفت. امروز هم دوباره دو متر از همون ربان خریدم و گفتم با دفعه‌ی قبل حساب کنه. جمعاََ شد دویست تومن. فروشنده‌هاش رو دوست داشتم.
رسیدیم به پاساژ حجت. اول به قرارم با مامان عمل کردم و اسم خواهر زاده‌ام رو تکمیل کردم. پنج تا واگن برای "سادات" و یه واگنِ حمل‌کننده‌ی قلب(!). جمعاََ به ارزش شش و نیم تومن. الآن قطاره اینطوریه: سر + اسما + قلب + سادات + ته!
بعدش ساعت خواهرک رو گرفتم. چهارشنبه داده بودیم باتری‌اش رو عوض کنن.
کارمون دوازده و نیم تموم شد. دیگه میتونستیم برگردیم. برنگشتیم چون نتونستیم. دل کندن از عزیزترین سخته. یک راه افتادم و یک و نیم خونه بودم.
امروز یه کشف جالبی کردیم. اینکه من چقدر با بابا و مامان زهره، و زهره چقدر با بابا و داداش من تفاهم داره. ما در اصل باید جابه‌جا می‌شدیم. شاید هم شدیم!
بعدِ نهار -که به دلیل نبودِ سه فاکتورِ حوصله، وقت و مامان؛ تن‌ماهی بود- تصمیم گرفتم بخوابم. بعد از مدت‌ها. یعنی خودم خواستم. نه بخاطر خستگی یا کمبود خواب. که از سر آسودگی... از سر خیال جمعی! این خواب خیلی لذت‌بخشه.
اما...
کل دوستان و آشنایان و فامیل همون ساعت رو برای تبریک گفتن خاله شدنم به من انتخاب کرده بودن. یا بصورت پیامک یا تو تلگرام. خلاصه از رفتن به زیر پتو تا خوابیدن یه ساعتی طول کشید. ولی چسبید!



عنوان‌نوشت: واقعاََ من از کِی اینقدر مسئولیت‌پذیر شدم؟
۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ثبت احوالِ خسته

وقتی به دنیا اومدم تو شناسنامه‌ام نوشتن ۲۱ ربیع‌الثانی ۱۴۱۹. بعد که شناسنامه‌ام رو عوض کردم، دیدم رُندش کردن به ۲۰ ربیع‌الثانی ۱۴۱۹. لابد اینطوری تولدم رو بهتر یادشون میمونه! ولی خب حالا که بحث رُند کردنه اون سال‌اش هم میکردی ۱۴۲۰، کی به کیه؟!

اختلاف سنی‌ام با اسماسادات ۱۹ سال و یه روز قمری؛ و ۱۸ و نیم سال شمسیه.

۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

نمیدونم... واقعاََ نمیدونم

تقریباََ یه ساعته داری اولین‌هات رو تجربه میکنی. برای اولین بار نفس میکشی. چشمات رو باز میکنی. دیگه بهت میگن نوزاد. وای که چقدر دلم گریه میخواد... نمیدونم چرا. بغض دارم و اشک. و یه احساس سفید تو قلبم. کاش پیشت بودم. خواهرم مادر شده. یه نفر به عزیزترین‌هام اضافه شده که بی‌نهایت دوستش دارم. انگار الآن تازه باورم شده که تو هستی. تو...

تو نوه‌ی پیامبری اسما سادات. پاک‌ترین موجودی که می‌شناسم. تولدت مبارکِ همه مون..

۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

ماهِ دَه

اگه به من بگن مبدا تاریخ رو تعیین کن، بیست و یکم دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد و شش خورشیدی رو انتخاب میکنم.

واسه من ۲۱ دی؛ اول تولد تو بوده بعداََ ۲۱ دی شده.

شاید یه روزی تاریخ تولد خودمو یادم بره. مثلا به هر دلیلی فراموشی یا آلزایمر بگیرم. اما مطمئنم همیشه ۲۱ دی تو ذهنم برق میزنه. مطمئنم.

دی ماه قشنگیه که تو رو توی خودش داره.

دی‌ماه تموم شد.

ماه من اما هنوز هست.

۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

خانم ز.ن ملقب به ب و متخلص به پ

پ! باور کن وقتی تو دروغ میگی من می‌فهمم. اما خیلی سختمه این رو بهت بگم. هرچند میدونم خودت تاحدودی فهمیدی و بخاطر همین از من بدت میاد.

پ! منم ازت خوشم نمیاد. اعصابمو خورد میکنی. هیچوقت از نزدیک آدمی ندیدم که اینقدر بی پروا دروغ بگه. حتی من رو یاد شخصیت حاجی آقای صادق هدایت میندازی.

پ! من تخلصی که تو برای خودت انتخاب کردی رو دوست ندارم. این عنوان بزرگیه. اما چیکار کنم که خیلی‌ها حتی اسمت، ز، رو هم نمیشناسن. فکر کنم تنها کسی که بهت میگه ب من باشم.

پ! اگه حرف‌هات صرفاََ حرف بود با یه هندزفری مشکلمو حل میکردم. اما اگه چشمم رو مقابل رفتار‌هات ببندم که میخورم به در و دیوار.

پ! من از صمیم قلب امیدوارم فقط این دروغت راست باشه. خواهش میکنم برای راست بودن این تلاش کن. شرایط رو تغییر بده. من آدم صبوریم اما دوست ندارم تو، تو خاطرات ترم سومم هم باشی.

پ! بعضی وقت ها که یادم میره ازت ناراحتم، دلم برات میسوزه. تو چطور میتونی اینهمه شخصیت رو به خودت نسبت بدی و خودت رو گم نکنی. چطور می‌فهمی کِی و کجا باید کدوم شخصیت رو انتخاب کنی؟ بقیه نقاب‌ها رو چیکار میکنی؟ نقاب رو از صورتت تشخیص میدی؟ اصلا صورت خودت رو می‌شناسی؟

پ! دروغگو کم حافظه ست. من حافظه‌ام خوبه اما حتی کسی که حافظه‌ی خوبی داره هم نمیتونه باشجاعت دروغ بگه. تو چطوری اینطور جسور دروغ میگی پ شجاع؟

پ! مامانم از بچگی به من و خواهر و برادر دوقلوم (خواهر بزرگمو نمیدونم!) یاد داده بدترین فحش دروغگوئه. اینقدر از این کلمه بدش میومد و ما رو برای به کاربردن این کلمه سرزنش میکرد که نگو! اما میخوام بگم تو دروغگویی پ. تو خیلی دروغگویی. یه دروغگوی مفلوک. چون دلم هم برات میسوزه.

پ! من هیچوقت از بازیگری خوشم نمیومد. اما از بازیگرهای خوب چرا. آخه تو خوب هم بازی نمیکنی...!

پ! کارهات عواقب بدی داره. می‌دونی اگه دستت برای کسی جز من رو بشه، اعتمادشو به بدترین نحو از بین می‌بری؟ اعتمادشو به همه. من معتقدم اصل اول برای زندگی تو این دنیا اعتماده.

پ! میدونی چرا میگم جز من؟ چون یه نفر که فقط یه نقاب داشت...! اما تو دیگه خیلی باحالی! کلکسیون نقابی!

پ! وقتی تنهات میذارن پیش من نیا. من دوست ندارم شونه‌هام از اشک‌هات خیس شه. دلم برات میسوزه... اما نیا.

پ! کاش اینطوری نبودی. پ نباش. ز باش. ز.ن.
۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

خاله‌ی آینده‌نگر

داشتم واسه اسماسادات دنبال کلیپ شاد میگشتم، این رو پیدا کردم!

دیگه واکنش خودشو تصور نمیکنم، نگران واکنش مامان و باباشم!


پ.ن: کلیپ تمام غم‌های ۲۴ ساعت گذشته را زدود؛ چونانکه هیدروژن پراکسید رنگ را!

۳۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

من ناراحتم

دبیرستان ما دولتیِ سمپاد بود. ما اولین ورودی‌هاش بودیم. اولین ورودی‌های "فرزانگانِ دو فرهنگِ سابق". دبیرستان علوم انسانی فرهنگ رو تغییر داده بودن به فرزانگان. یعنی ما حتی اولین‌های رشته‌های ریاضی و تجربی هم بودیم. میگفتن به‌خاطر عملکرد ضعیف فرزانگانِ یک -که همواره فرزانگان گفته می‌شد!- فرزانگان دو ساخته شده. من به این‌ها و حواشی‌اش هیچ کاری ندارم. میخوام نظر خالص خودمو بگم. خودِ چهارده ساله‌مو.
من تو این مدرسه بیشتر از چهار سال بزرگ شدم. از لحاظ عقلی. آدم‌ها تو سختی رشد میکنن -همونطور که گرافیت تحت فشار الماس میشه- منم همینطور. از سال اولی که پامو گذاشتم تو اون مدرسه تا همین الآن که ادامه داره، عوامل محترم سعی کردن با تمام توان ما رو بشکنن. نه تنها غرور رو، که روح رو، که شخصیت رو. باز هم میگم. نمی‌خوام کلی نگاه کنم. میخوام از دید یه نفر، یه دختر ۱۴ ساله، حرف بزنم. خیلی از سمپادیا میگن اسم تیزهوشان باعث غرور پوچ دانش‌آموزها میشه. اما من میخوام بگم که اسم تیزهوشان واسه ما باعث شرم می‌شد. حتی یه نوع ننگ بود. خواری بود. مخصوصا تو مدرسه‌ای که سال‌های دوم و سوم و چهارمش سمپادی نبودن. خوب یادمه وقتی معلم زبان‌مون اومد سر کلاس، یکم با پوزخند نگاهمون کرد و گفت یعنی واقعا شما فکر میکنین تیزهوشین؟ و بعد یه سخنرانی مفصل برای اثبات تیزهوش نبودن ما ارائه دادن. اینو بگیرین بیاین تا.... سال کنکور. سالی که همه‌ی ما تشنه‌ی امید بودیم. این سخنرانی‌ها از اول دبیرستان شروع شد و تا پیش‌دانشگاهی هم ادامه داشت. تا الآن هم ادامه داره. دیشب فهمیدم.
من دورویی، دوبه‌هم‌زنی، دروغ، بی‌اعتمادی، پارتی‌بازی، چاپلوسی، بی‌شعوری،... رو اونجا به عینه دیدم. من. دختر ۱۴ ساله. با چشم خودم دیدم. با گوش خودم شنیدم. قلب من بود که بارها می‌شکست.
من الآن واقعا ناراحتم.
آره. من خورد شدم. بارها و بارها خورد شدم. متنفر شدم. از خشت خشتِ فرزانگان دو فرهنگ سابق. من خودمو گم کردم. از خودم بدم میومد. من. دختر ۱۴ ساله.
من الآن یه بغض گنده تو گلوم دارم.
حتی حاضر نیستم از اون روزهای سیاه یه کلمه بیشتر بنویسم. میخواستم بنویسم و برای همیشه از کابوس‌هاش رها شم. نمیتونم.
اینکه دیشب چی شنیدم بماند. نه اصلا برود. برود روی همون چهار سالی که شنیدم و تنها کاری که کردم بستن چشمام بود.
ولی آخر قصه رو میگم. قصه‌ی ۳۶ تا دانش‌آموز تجربی بدبخت که هیچ‌کس صداشونو نشنید. غیر از ۹ نفر بقیه همه امسال پشت کنکورن. (۲۵ درصد قبولی داشته) و صد البته و هزار البته که امسال به‌خاطر نرفتن به اون مدرسه بهتر عمل کردن. از تراز‌های آزمون‌های کانون‌شون مشخصه.
خودم به درک... دلم برای دوست‌هام می‌سوزه که خنده‌هاشون به خاطرات دبیرستان همه تلخه... همه تلخه... عین زهرمار.
لب باز نکردم به خروشی و فغانی، من محرم راز دل طوفانی خویشم*

* امام خامنه‌ای
۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

نه از او تار به جا ماند و نه پود

دیگه عادت کردم بدون اینکه دستم بره روی مخاطبین گوشیم تو اتوبوس بشینم. اما هنوز وقتی به میدون امام میرسیم گوشیمو تو دستم فشار میدم و ایستگاه بعد، تولید دارو، چشمم روی صورت مردم میگرده. پیِ یه چهره‌ی آشنا.

دیشب حرف کشید به بیست و اندی استادهای المپیادمون، تو دو سالی که المپیادی بودیم. خودم حرف رو کشیدم به اونجا. اون می‌خندید. از ته دل. من اما نه.

دیشب حرف به دبیرستانِ مثلا تیزهوشانمون هم کشید. اون حرف رو به اونجا کشوند. مثلا می‌خندیدم. مثلا من خوشحالم. سال‌های ۹۱ و ۹۴، بدترین سال‌های زندگیم، جزو اون ۴ سالی بودن که تو اون ساختمون بودم... از اونجا بدم میاد.

هنوزم اتوبوس سوار میشم. هنوزم گاهی تو راه بغض‌های یواشکی دارم. هنوزم همون ایستگاه پیاده میشم. اما دیگه سمت راست نمیرم. دیگه کوچه آبشار نمیرم. آجر به آجر کتابخونه‌ی اونجا ما رو یادشونه... از آجر که کمتر نیستم! الآن میرم سمت چپ. الآن فقط حرم میرم. فقط حرم.

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی*


*وعنوان: هوشنگ ابتهاج

* آقای شجریان واقعا چقدر، چقدر، این بیت رو زیبا میخونه.

* ساقی جان...

۳۰ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده

قربونت برم سادات کوچولوی من

با مامان رفتیم تو یه مغازه که وسایل چوبی داشت. چیزهای چوبی کوچیک رو خیلی دوست دارم. یه گلدونِ گلِ لاله‌ی چوبی برای زهره انتخاب کردم، که چشمم خورد به قطار چوبی کوچولویی که تو هر واگن‌اش یه حرف انگلیسی بود. گفتم مامان! واگنی هزار تومنه! واسه اسماسادات چهار تومن میشه! بگیریم!

و گرفتیم! و شد هفت تومن! با سر و ته قطار که هر کدوم هزار و پونصد تومن بود.

از مغازه که اومدیم بیرون به مامان گفتم خواهرزاده‌ام چه اسم خوبی داره. مامان گفت چی خیال کردی؟ دفعه‌ی بعد که اومدی باید اسم کامل‌اش رو بخری!

۲۹ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرضیه علیزاده