یه وقتهایی قبل از این که بپرسی: چِت شده؟ به این فکر کن شاید دلیل حال خرابش خودت باشی.
یه وقتهایی قبل از این که بپرسی: چِت شده؟ به این فکر کن شاید دلیل حال خرابش خودت باشی.
این روزها جز اسم تو، اسمی به زبونم نمیاد. مخاطبهام رو به اسم تو صدا میکنم. دیگه بعدش نه دستپاچه میشم؛ نه عذرخواهی میکنم. دیگه کسی اشتباهمو بهم نمیگه؛ گوشزد نمیکنه. میدونی... حالا همه خبر دارن. خوبه بیپروا اسم تو رو صدا کردن... اسم تو رو "فقط" صدا کردن... خوبه رسوای عالم شدن... خوبه.
نه که حرف نباشه؛ اتفاقاََ هست. زیاد هم هست. اما شلوغم انگار. واسه حرف زدن باید داد بزنم تا صدام بین این همه سر و صدای ذهنم شنیده بشه.
دوست دارم خیلی چیزها رو بگم. مثلاََ دوست دارم بگم برای اسماسادات شب جمعه، تو نوزدهروزگیش، عقیقه گرفتیم. اولین بار رفتیم خونهی آقاجوناینا و تمام وقت شام کوچولوی نازنین تو بغلم خواب بود و من براش لالایی میخوندم.
یا مثلاََ دوست دارم بگم دیروز مونا قابلمهام رو گرفت که سوپ درست کنه و شب توش ۱۷ تا شکلات ریخت و آورد. سوپی نمونده بود بیاره و بخاطر همین عذرخواهی کرد. کلی خوشحال شدم با کاری که کرد. کاش من هم از این کارهای کوچولوی قشنگ بلد باشم!
یا مثلاََ بگم آخه کی اشتباهاََ اسم یه اسپری رو میخونه: for men؟
دوست دارم بگم امروز برای اولین بار آزمایش شیمی انجام دادیم و من از ثانیه ثانیهاش لذت بردم.
یا بگم امشب چقدر دلم شونههای محکم و دستهای گرم زهره رو میخواست...
یا بگم کم کم زایندهرود بسته میشه و من غصهام میگیره.
یا بگم خیلی از کاراته خوشم اومده و وقتی حرکاتش رو انجام میدم همهی وجودم پر از شوق میشه.
یا بگم استاد ریاضیمون تو دانشکدهی شیمی املا درس میده.
یا اینکه بگم دلم میخواد این ترم فارسی داشته باشم.
یا بگم چقدر بعضی آدمها تابلو خودشون رو نشون میدن. انگار میان تو چشمهات زل میزنن میگن: هی! اومدم ازت استفاده کنم و برم! همینقدر زیبا!
کلی چیزمیز دوست دارم بگم. اما فعلاََ همینها خوبه. یه طرح زوج و فردی... چیزی... هم باید تو ذهنم اجرا کنم. سرسام گرفتم از اینهمه سر و صدا... آخخخ!... ای بابا... بوق نزن برادر! بوق نزن.
هلیا دیروز وقتی اومد که همه خواب بودیم. جای خالیش تو این یه هفته واقعاََ حس میشد. انگار رنگ داده به اتاق.
از بین کتابهاش کتابِ نامههای جلال آلاحمد رو برام آورده. فقط بخاطر من! گفت احساس کرده ازش خوشم بیاد. وقتی دلیلشو پرسیدم گفت نمیدونم، فقط احساس کردم.
به قول خانم شریفینیا این بهونهی کوچیک خوشبختیه. نیست؟! حتی شاید بهونهی بزرگ خوشبختی باشه. حتی شاید بهونه نباشه، خود خوشبختیه!... دیروز کلاََ ته قلبم یه شیرینی خاصی حس میکردم.
چقدر خوبه آدمها طوری زندگی کنن که یه گوشه از ذهن بقیه موندگار بشن. بعد مدتها که یهو خودشون رو نشون میدن طرف بگه: هی فلانی؛ یادت به خیر!... من اینطور زندگی کردن رو دوست دارم. دوست دارم اونقدر خوب باشم که با دیدن خوبی، یادم کنن. کاش هرکس خوبیهای مخصوص به خودش رو داشت!
مریم گفت: امشب قراره چای دم کنیم، چهارتایی بریم تو حیاط، زیر بارون، با هم باشیم. بهونه و درس و اینا هم نداریم. دوست را زیر باران باید دید!
من و محدثه تا خواستیم یکم مخالفت کنیم، با چهرههای غضبناک زهرا و مریم مواجه شدیم و... بیخیال!
زهرا کتری رو گذاشت رو گاز. ساعتی بعد مریم آمد و نطق غرایی من باب همنشینی و مصاحبت با یاران نمود و گفت ماسماسکها و کتابهاتون رو بذارید کنار و برای پرت کردن حواس من یه آهنگی هم گذاشت! رفت و دید گاز خاموش شده. آهنگ رو قطع کرد تا به مطالعهام ادامه بدم!
مریم چند دقیقه بعد باز هم اومد و تا نطقش رو ارائه بده و آهنگی پخش بشه، زهرا رو فرستاد پی کتری. بازم گاز خاموش شده بود. آهنگ قطع شد و ما به مطالعه ادامه دادیم.
یکم بعد مریم جویای کتری شد و کاشف به عمل اومد زهرا خانوم زیر کتری رو به دلیل نبود حوصله روشن نکردن و گاز همچنان خاموشه. البته اینبار صدای آهنگ نه، صدای نصیحتهای نسبتاََ بلند مریم به زهرا (!) یه وقفهی کوچولویی بین مطالعهی من ایجاد کرد که... به خیر گذشت بحمدلله!
پاسی از شب گذشته بود که مریم کتری رو آورد. چون اینجا کلاََ حوصله زیاد موجود نیست چای دم نکرد. باز هم طول کشید تا زهرا چای بذاره.
خب حالا آخر شبه و همهچی مهیا برای یه دورهمی. از اول قرار بود من کافیمیکس و بقیه چای دم کرده (نه تیبگ) بخورن. بخاطر همین کتری رو گذاشتیم وگرنه محدثه یه فلاسک آب جوش داشت. خلاصه... من که رفتم سر کمدم هر سه تا گفتن برای ما هم کافیمیکس بیار و چای زهرا موند!
اما خب خوش گذشت. خاطرههای زیادی از چای دم کردن داریم که کلی باعث شد بخندیم. از ته دل! البته مریم هم خودش تنها کلی خاطره برامون میسازه! شاید اون خاطرهها رو هم بعداََ بنویسم.
اسماسادات رو از دست خواهرک میگیرم و میگم: بذار بغلش کنم. دلم تنگ میشه براش. تا عید دیگه نمیبینمش...
زل میزنه تو چشمهام و میگه: تا عید من هم نمیبینی!...
میگه بیا زندگی آدمایی که میبینیم رو حدس بزنیم. میگم نه، دوست ندارم. ناراحت میشه -مهم نیست- . دلیل میخواد. میگم دوست ندارم قضاوت کردن رو، اونم از روی ظاهر. میگه قضاوت کردن نیست که، برای یه نویسنده لازمه. تو دلم میگم دِ آخه نویسنده هم نیستی.
میگه اون پسره حتما موسیقی کار میکنه چون کلاه قرمزش به بقیهی لباسهاش نمیاد. میگم... نه! واقعاََ چیزی میتونم بگم؟!
میگه چرا به فروشندههه باتعجب نگاه کردی؟ (فروشنده پیرمردی بود با گوشهای سنگین و تیک عصبی که مغازهی تاریک، توی جای پرتی داشت.) میگم اصلاََ. اما همچنان روی توهماتش مُصر بود.
از زود قضاوت کردن و زیر ذرهبین بودن بسیار بدم میاد. شُکرت. شُکرت که نه دوست دارم کسی باهام این رفتار رو داشته باشه نه خودم با کسی این رفتار رو میکنم. خوشحالم.
ادامهی مطلب وقایع نگاری دیروز و امروزمه. متن بالا مربوط به دیروزه.
دوشنبهشب رفتم دندونپزشکی و عقلهای سمت راستم رو جراحی کردم. انگار که یه لقمهی گندهی نون و پنیر گوشهی لُپم ماسیده باشه، اونطوری باد کرده.
کلافهام. از همون شب درد میکنه. شبها نمیتونم درست بخوابم. نمیتونم درست حرف بزنم. نمیتونم درست غذا بخورم. نمیتونم بخندم. نمیتونم عطسه کنم. ولی بیشتر این کلافهام میکنه که نمیدونم سرِ کی غر بزنم. حتی مامان هم نیست که نقنقهامو بشنوه. احساس میکنم پُرم. سنگینم.
آخه مگه میشه دندوندرد من تقصیر هیچکس نباشه؟
با یه لقمهی گنده نون-پنیر تو دهنم میشینم و زل میزنم به روبهرو. این یعنی کلافهام.
این نون-پنیر ماسیده هم بدجور وسوسه میکنه به کشیدن لپ بنده. دیشب که توسط داداشی کشیده شد، فریادها بود که از من به افلاک میرفت.